مقدمه:
نظریههای روانکاوی در تاریخ روانشناسی مدرن از جاذبه و دافعه بالایی برخوردارند. آنانکه در تکاپوی رویکردی عمیق به ذهن انسان هستند، این الگوی تفحص، درمان، و پژوهش را جذاب مییابند. اما آنانی که دقت و عینیت را ارج مینهند، نگاهی انتقادی به این دسته از نظریات دارند. روانشناسی امروز به آن حد از بالندگی رسیده است که عمق و دقت، هر دو را مبنای پژوهش و نظریهپردازی قرار دهد و بر همین اساس هر روز بر تعداد روانشناسانی که نظریههای روانکاوی را الهامبخش نقد و نظر خود قرار میدهند افزوده میشود.
انسجام نظریههای روانکاوی در پیکره کلیِ روانشناسی جنبشی است که از اواخر قرن پیش آغاز و به تَرَک خوردن سوگیری روانشناسی علمی نسبت به نظریههای روانکاوی منجر شد. این سوگیری در پاسخ به انحصارگرایی، جزماندیشی، و بیگانگی روانکاوان با روششناسی علمی بود. بدیهی است که روانشناسی علمی نه تنها پذیرای چنین روش و منشی نبود، بلکه به دلیل ادعاهای واهی و میل ناهشیار برخی از پیروان این رویکرد به فرقهگرایی، در عین تظاهر به علمی بودن، ناگزیر از برملا ساختن ماهیت شبه علمی روانکاوی و روانکاوان شد. همین نقدهای بُرنده روانشناسان بود که سبب شد گروه اندکی، عمدتاً در اروپا، در صدد برآیند تا روانکاوی را به یک علم و رشته مستقل از روانشناسی بدل نمایند، اما چنین تلاشی راه به جایی نبرد و روانکاوی و روانکاوان را حاشیهنشینتر کرد. بدیهی است که یک نظریه و رویکرد را نمیتوان به عنوان رشتهای علمی در نظر گرفت زیرا یک علم به تبع موضوع و روش است که تمایز مییابد و صِرف چند ابداع فنیِ روششناختی در مطالعه ذهن انسان، آن هم با توجه به کثرت روششناختی ذاتی علم روانشناسی، مبنای تأسیس یک رشته علمی نخواهد شد. روانکاو شدن بدون تسلط بر بنیانهای علم روانشناسی ناممکن است و جالب اینجاست که فروید به عنوان بنیانگذار روانکاوی، خود آن را بخشی از روانشناسی قلمداد کرده است[۱].
با وجود ضربههای محکم در قرن بیستم، روانکاوی همچنان یک رویکرد، نظریه، و تکنیکِ درمانی اثرگذار در گستره روانشناسی بالینی و روانپزشکی باقی ماند. نه میتوان روانکاوی را طرد و انکار کرد و نه میتوان بر فرقهگرایی و جزماندیشی برخی اصحاب آن در دهههای میانی قرن گذشته صحه گذاشت. چنین تعارضی به ظهور نگاه مثبت و نقادانه به نظریههای روانکاوی منتهی شد. ثمره چنین نگاهی ظهور و پیشرفت نظریههای جدید روانکاوی بود که با آرایش و پیرایش نظریههای سنتی این گستره، عمق و دقت، هر دو را در مفهوم سازی و فنآوری خود لحاظ نمود. نظریه دلبستگی و رواندرمانی پویشی فشرده و کوتاهمدت از ثمرات چنین جریانی است. جان بالبی با روششناسی علمی و بهره گیری از رفتارشناسی طبیعی، مفهوم دلبستگی را در چارچوبی علمی و بر بنیان نظریههای روانکاوی بنا نهاد.
حبیب دوانلو نیز با بهرهگیری از نظریه دلبستگی و بازنگری انقلابی در فنون درمانی روانکاوی، روش درمانی کارآمدی را ابداع نمود که شواهد پژوهشی متعددی از آن حمایت میکنند. این روش درمانی عینیت رفتار درمانی را مبنای روششناختی خود قرار داد اما بنیان نظری و فنی آن بر پایه روانکاوی است.
کتاب حاضر بر مبنای مفهوم «مثلث تعارض» که برخاسته از رواندرمانی پویشی فشرده و کوتاهمدت است نگاشته شده است. این مفهوم امکان درک عملیاتی مفاهیم دفاع و اضطراب را در نظریه روانکاوی فراهم کرد. نخستین بار ایزرل[۲] و سپس مالان[۳] مفهوم «مثلث تعارض» را بر پایه مفهوم اضطراب علامتی فروید، به شکل نظامدار صورتبندی نمودند. دوانلو نیز آن را به همراه «مثلث شخصِ» منینگر[۴]، از بنیانهای این روش درمانی قرار داد. مثلث تعارض نحوه گریز آدمها از احساسات دردناک و تهدیدآمیز خود را در پاسخ به افراد و رویدادهای دلخراش توصیف میکند. احساسات بنیادی به سبب ضربههای دوران کودکی با اضطراب همخوان میشوند. این اضطراب واکنشهای ذهنی و رفتاریای را فعال مینمایند که در اصطلاح به آنها دفاع میگویند. دفاعها واکنشهایی هستند که مواجهه سازنده با واقعیتهای دردناک و سنگین زندگی را ناممکن میسازند. استفاده مکرر و نامتناسب از دفاعها سبب بروز مشکلات روانشناختی میشود. این تعارض که در روابط گوناگونی خود را نشان میدهد، در قالب مثلث شخص- روابط مهم گذشته و کنونی و رابطه درمانی فرد- توصیف میگردد.
به این فرایند ملموس در زندگی آدمها نگاه دقیقتری کنیم: همه ما در مواجهه با رویدادهای زندگی خود دچار احساسات متعددی میشویم. این احساسات بر پایه نیازهای بنیادی روانشناختی شکل میگیرند و موتور انگیزشیِ اعمال ذهنی و رفتاریاند. هر رویدادی بسته به اینکه چه نسبتی با نیازهای ما داشته باشد، احساسات خفیف و شدیدی را در ما بر میانگیزد. هر رویدادی که در نسبت با نیازهای ما مهم ارزیابی شود، برانگیزنده احساسات است. حال اگر نیاز مهمی، همچون دلبستگی و محبت و یا آزادی و مراقبت بهینه، در بافت یک رابطه صمیمی دچار آسیب و نقصان شود، هیجانهای شدید و مهمی همچون خشم، گناه، و غم را در ما بیدار میکند. این هیجانها موتور انگیزشیِ ترمیم و یا حذف و تخریبِ منبع آسیب هستند (خشم)، اما دلبستگی و نیازمندی به موضوع دلبستگی هم سبب برانگیخته شدن هیجانهای متضاد میگردد (گناه)، هم سبب همخوان شدن این هیجانهای متعارض با اضطراب میشود، و هم به عزای شکست دلبستگی میانجامد(غم). همه ما در کودکی مجبور بودیم با واکنشهای ذهنی و رفتاری خاصی این هیجانها را مهار کنیم زیرا عدم مهار آنها و بدل شدنشان به رفتار میتوانست پیامدهای تهدیدآمیزی برای نیاز و و ابستگی ما به رابطه با والدین داشته باشد. اما این مهار ماهیتی مخرب و ناسالم دارد زیرا در کودکی توان و ظرفیت ذهنی بالایی جهت مهار سازنده این احساسات نداشتیم، در نتیجه اگر این اتفاقها شدید یا مکرر رخ داده باشند علایم و مشکلات روانشناختی در ما ظاهر و تثبیت میشوند. این فرایند این است مولد مثلث تعارض است.
شکلگیری مثلث تعارض زمانی ممکن است که دنیای درونیای از افکار و احساسات در ما شکل گرفته و ظرفیت نسبیای برای توجه و شناسایی و تحمل آنها فراهم شده باشد. باید حسی از من، تجربههای احساسی درونی و متمایز از اعمال آشکار، و نیز توانایی سخن گفتن و فکر کردن در خصوص آنها در کودک رشد نماید تا مثلث تعارض پدید آید. پیش از شکلگیری این مثلث، پیش از آنکه من با من در تعارض قرار گیرد، و پیش از اینکه من با شیوههای مناسب و نامناسب احساسات درونی را مهار کنم، تعارضات ماهیتی خطی دارند و بین من و دیگری شکل میگیرند. تعارض خطی، برخلاف مثلثی، انعکاسی از یک حیات ذهنی فقیر درونی و کودکانه است. شیوه نامناسب دفاعها در مهار احساسات در این حیات ذهنی بدوی، به نحوه ادراک و ارتباط من با دیگری باز میگردد نه نحوه ادراک و رفتار نامناسب من با دنیای درونیام. تعارض در اینجا خطی است، یعنی تعارض یک فرد با فرد دیگر. در تعارض خطی من با خودم مشکلی ندارم، بلکه با دیگری مشکل دارم. در اینجا نگاه به جای اینکه رو به سوی درون باشد، رو به سوی بیرون است. اینکه مشکل ممکن است ناشی از من و نحوه مواجهه من با احساساتم باشد در این فضای ذهنی معنایی ندارد، بلکه دیگری و رفتارهای اوست که مشکلسازست. خط تعارض، به جای مثلث تعارض، به گروهی از دفاعها یا شیوههای گریز از واقعیت اشاره میکند که ماهیتی بدوی دارند و همیشه و تماماً طرف مقابل و نه خود را ریشه تعارض میداند. این دفاعها ادراک و رفتارهایی هستند که از ظرفیت بسیار پایین در شناسایی و تحمل احساسات درونی حکایت میکنند. معمولاً این دفاعها در دوران پیشزبانی شکل میگیرند و به تدریج که فرد رشد میکند جای خود را به دفاعهایی میدهند که بر مبنای مثلث تعارض عمل مینمایند، یعنی هنگامی که فرد مشکل را در درون خود میبیند و در نتیجه در تکاپوی مهار احساسات درونی خود است.
آدمهایی که از سلامت نسبی روانی برخوردارند تنها در شرایط پر استرس و حاد از دفاعهای بدوی استفاده میکنند. اما افرادی که دچار اختلالات شخصیت هستند، به دلیل ظرفیت روانی پایین، عمدتاً از دفاعهای بدوی استفاده مینمایند. بر همین اساس، افرادی که دچار اختلالات وخیم شخصیتیاند مشکلی در خود نمیبینند، و صرفاً دیگران را علت رنج خود میدانند و این همان خط تعارض است. هرچه آدمها بیشتر در دره دفاعهای بدوی سقوط کرده باشند، روابط آشفتهتری دارند و برای خود و طرف مقابل جهنم درست میکنند، اما هرچه فرد بیشتر اسیر مثلثهای تعارض باشد، بیشتر در آتش جهنمی خود ساخته و درونی میسوزد. واکنشهای گریز از واقعیت پیوستاری است که از واکنشهای بدوی و بین شخصی آغاز میشود و به تدریج از ماهیت بدوی و بین شخصی آن کاسته میشود و ماهیت درونشخصی آن افزایش مییابد.
کتاب حاضر بر محور احساسات، اضطراب از تجربه آنها، و دفاع از خود در برابر این احساسات میچرخد: واکنشهای ذهنی و رفتاری در جهت گریز از واقعیت احساسی درونی و رویدادِ بیرونیِ مولد این احساس. دفاع در مفاهیم روانکاوی شیوه تحریف و گریز از واقعیت و احساسات است که مبنای رنج و زجر آدمی، مولد مشکلات ارتباطی، و بازدارنده مواجهه خردمندانه با دردهای زندگی است. در این کتاب دفاعها در چهار مقوله بهم پیوسته بدوی، واپسرونده، سرکوبگر، و عایقبندی مورد بررسی قرار گرفتهاند. ماهیت عینی اضطراب و همچنین هیجانها و احساساتی که عمدتاً مولد اضطراب و واکنشهای دفاعیاند نیز تشریح شده است. بنابراین، کتاب حاضر درک جامعی از مفهوم مثلث تعارض و پیشزمینههای آن فراهم مینماید. افزون بر این، در پیوست کتاب فهرستی از همه دفاعهایی که تا به حال به هر شکلی مورد اشاره و توجه نظریهپردازان قرار گرفته آمده است. یکی از معضلاتی که معمولاً دانشجویان در شناخت و شناسایی واکنشهای دفاعی دارند، بی اطلاعی از طیف گسترده رفتارهاییست که ماهیتی دفاعی دارند. ۱۴۹واکنش دفاعی در این کتاب تعریف شده است و این تعاریف نه بر مبنای بنیانهای انتزاعی نظریه فروید، بلکه بر اساس تجلی عینی آنها در روابط درمانی و غیر درمانی است.
فصل نخست کتاب حاضر به تشریح مفهوم دفاع و گریز از واقعیت به عنوان ماهیت فطری ذهن انسانی میپردازد. فصل دوم به دفاعهای بدوی و واپسرونده اختصاص دارد. دفاعهای بدوی ماهیت بین شخصی دارند و در دفاعهای واپسرونده به تدریج جوانههای دفاعهای درونشخصی و مثلثی ظاهر میشود. فصل سوم به دفاعهای سرکوبگر و دفاعهای عایقبندی یا وسواسی که ماهیتی درونشخصی دارند مربوط است. در فصل چهارم احساسات انسانی وارسی شدهاند. این فصل به اهمیت احساسات در اصالت تجربهها و اعمال انسانی و همچنین ماهیت منشوار آنها اختصاص دارد. در فصل پنجم اضطراب محور توجه قرار گرفته است. اینکه چگونه نوعی ترس از دنیای درونی، شناخت و پردازش احساسات را به سبب تهدیدآمیز دیدن آنها منع مینماید و همین اضطراب است که ذهن را بسیج میکند تا با استفاده از دفاعها فهم و لمس احساسات مسدود شود. فصل ششم به آن دسته از احساسات بنیادیای میپردازد که در اثر ضربه به دلبستگی بیدار میشوند. انسداد پردازش و تجربه هیجانهای خشم، گناه، و غم مسبب اصلی بروز بیماریهای روانی است. در نهایت، فصل هفتم به مفهومسازیهای بنیادی رویکرد روانکاوی اختصاص دارد که شکلگیری سلامت و بیماری از نظرگاه این سیستم را معرفی مینماید.
امیدوارم این اثر در فهم مفاهیم بنیادی روانپویشی در تبیین سلامت و بیماری راهگشا باشد. کوشیدهام مفاهیم پایه رواندرمانی پویشی فشرده و کوتاهمدت را به سادگی بیان نمایم و افزون بر اهل فن برای مشتاقان افزایش خودآگاهی نیز الگویی عمیق و ساده فراهم نمایم. در تولد این کتاب از همراهی همراهانی بهره بردم: دکتر فاطمه ربیعی افزون بر ترغیب برای تألیف این اثر، بازخوانی و تصحیح آن را نیز بر عهده داشت. این همراهی راهگشای رسیدن به لحظه نوشتن کلمات حاضر شد. مژگان آبادی، مدیر نشر بینش نو، زحمت بسیاری در فرایند تولید اثر اعم از صفحهبندی، طراحی، و چاپ متقبل شدند. مهیارعلینقی در تهیه فهرست دفاعها کمک شایانی نمود. فرشید عراقی در آمادهسازی بخشهایی از کتاب مرا تنها نگذاشت. از همراهی همه یاران سپاسگزارم و امیدوار این اثر در فهم پویاییهای ذهن انسانی برای منتهی و مبتدی راهگشا باشد.
نـیما قـربانی
استاد دانشگاه تهران
[۱]. Freud (1297، pp. 392-93)
[۲]. Izirel (1952)
[۳]. Malan, D. (1979)
[۴]. Menninger, K. (1958)