جناب آقای اریک فروم، روانکاو نئو فرویدین مشهور، اثر معروفی به نام گریز از آزادی دارد. آرای وی بهکارگیری خلاقانه نظریات فروید و مارکس را به نمایش می گذارد. بر همین اساس از پیشگامان توجه به عوامل فرهنگی و اجتماعی در روانکاوی است. وی در کتاب یاد شده، افزون بر تأکید بر جنبه های روانشناختی آزادی، به جای جنبه های حقوقی و یا اجتماعی، ساز و کارهای گریز از آزادی را در قالب قدرت طلبی، تخریب، و همرنگی تشریح می کند.
اما آیا انسان ها از آزادی بیزارند ؟ بی تردید نه! به زندگی کودکان و نوجوانان نگاه کنید. از وقتی که بچه راه می افتد و تا زمانی که یک آدم مستقل می شود، در حال جنگ با والدین خود بر سر آزادی است. می خواهد خودش غذا بخورد، می خواهد در کوچه بازی کند، می خواهد پریز برق را وارسی کند، خلاصه میخواهد هر چه دلش خواهد کند، اما والدین او که دو تا پیراهن بیشتر از او پاره کرده اند جلویش را، گاهی بدرستی و گاهی بیجا، می گیرند. بعد بزرگ میشود و می خواهد دامنه روابطش را گسترش دهد، اما باز جلویش را می گیرند. بنابراین دائما برای کسب آزادی با والدین در کشمکش است. شواهد پژوهشی نیز آزادی را یک نیاز بنیادی روانی می داند. این را در من به روایت من مفصل توضیح داده ام.
جنگ بر سر آزادی از کودکی تا بزرگسالی ادامه می یابد تا اینکه در این فرایند، امر و نهی های پدر و مادر درونی می شوند، و بسته به اینکه این امر و نهی ها ستایشگر آزادی بوده اند و یا در جهت مذمت آزادی، نتیجه روشن می شود. اگر امر و نهی ها در جهت نفی آزادی و اطاعت کورکورانه باشد، این آدم بزرگسال در اثر درونی سازی این امر و نهی ها آزادی خود را گردن می زند. و یا اینکه همچو کودکان، کورکورانه و لجوجانه سرکش می شود که این نیز بیشتر نمایش آزادی است تا خود آزادی و در واقع عین اسارت است. به هر حال آزادی را گردن می زنند، و می زنیم.
می گویند کار ولی آموزش آزادگی است: کیست مولا آن که آزادت کند، بند رقیت ز پایت بر کند. اما آنچه در زندگی خیلی از آدم ها رخ می دهدگریز از آزادی است و این همان چیزی است که اریک فروم به خوبی آن را توضیح داده است. آدم ها از آزادی وحشت دارند، زیرا ولیشان از آنها اطاعت و وفاداری کورکورانه را طلب کرده و در واقع آن ها را از آزادگی ترسانده است. پس یعنی چه که گفتم و گفته اند آزادی یک نیاز بنیادی روانی است. اگر هست، که البته به استنادات مورد اشاره هست، چرا آدم ها از آن می گریزند و خود آن را گردن می زنند؟ پاسخ روشن است. آزادی ممکن است تو را تنها و بی کس کند. اگر آزادگی کنی و حرف گوش ندهی و سر تعظیم در برابر قدرت فرو نیاوری، تنها می شوی. دیگه کسی دوستت نخواهد داشت!
ما طالب عشق و وصلیم، و آزادگی بی دوست و ولی را نمی خواهیم. اگر آزادگی به فقدان دلبستگی انجامد، دلبستگی را بر آزادی ترجیح می دهیم. تقریبا تمام نظریات روانشناسی نیاز به موضوع برای ارتباط را مستند و مستدل کرده اند. نیاز به وصل، پیوند، ارتباط، دلبستگی، و وابستگی درDNA ما حک شده. زندگی بی دوست ارزش زیستن ندارد. آزادگی در دنیایی خالی از عشق صفایی ندارد. آدمیان نشان داده اند که میان عشق و آزادی، عشق را می گزینند، ولو که دروغین باشد. چه جالب! در دیالکتیک عشق و آزادی عشق پیروز می شود، حتی اگر تقلبی باشد.
در نظریه خود مختاری (SDT)، تقدم یا سلسله مراتبی میان سه نیاز بنیادی خود پیروی ( آزادی)، پیوند، و شایستگی وجود ندارد. هر سه از آغاز زندگی حاضرند و فعال. اما به گمانم و بر اساس تجربه بالینی ام، تقدمی وجود دارد: پیوند و دلبستگی بر آزادی و خود پیروی مقدم است. درد تنهایی از درد اسارت بیشتر است. انسان ها، بخصوص از نوع نژندش، در دو راهی آزادی و دلبستگی، اغلب دلبستگی را انتخاب کرده اند. اما گاهی این دلبستگی با نا ایمنی و تخریب همراه است، با از خود بیگانگی و اسارت و تبعیت کورکورانه. در این حال هنگامی که بارقه های قدرت و شجاعت در درون آدمیان بیدار می شود، آزادگی را می گزینند و برعشق های دروغین زندگیشان پا می نهند. چشمانی می یابند که عشق سالم و ناسالم را تمیز می دهند و وفاداری به عشق ناسالم را خیانت به عشق می بینند. (حالا شما جّوگیر نشی و ادای این کارها را در بیاری و بگی طلاق می خوام! عجله نکن ، وقت هست.)
پس در واقع، انسانها از آزادی نمی گریزند، بلکه محتاج آنند. آنها از جدایی و تنهایی و فقدان عشق در عذاب اند که در نتیجه از آزادی می گریزند. گریز از تنهایی است که به گریز از آزادی می انجامد. خدا رحمت کند اریک فروم را که اگر قدری بیشتر زنده میماند، قطعاً این مسئله را به استناد پژوهشهای متأخر روشن تر می کرد.
عزت زیاد