نظریه خودمختاری با تأکید بر نیازهای بنیادین روانشناختی که وجهای جهانشمول دارند، ارگانیسم انسانی را دارای ماهیتی از پیش فعال میداند. بدینمعنا که فرزند انسان از بدو تولد بدون هیچ موتورِ محرک بیرونی و به صورتی کاملاً خودانگیخته به بازی در محیط میپردازد و از این طریق به اکتشاف بافت پیرامونی خود دست میزند. در پژوهشهای متعدد، نشان داده شده که انگیزش درونی به عنوان یک منبع ذاتیِ انرژی برای ارگانیسم، نقشی پیشبین در سازشیافتگی و عدم آشفتگی روانی بازی میکند و از دیگر سو، این منبع ذاتی درونی، در تعامل پیچیدهاش با بافت پیرامونی، شخصیت فرد را شکل میدهد. اگرچه انگیزش درونی منبع ذاتی انرژی است که میتواند فرد را به سوی سلامت روان راهبر شود، اگر فرد نتواند به خوبی خود را در مواجهه با محیط پیرامونی مهار کند، این انرژی درونی به زبان عامیانه هرز میرود و نمیتواند ارگانیسم را به سوی سلامت روان هدایت کند. به بیان دیگر ما با ارگانیسمی روبرو هستیم که ذاتاً انرژی لازم برای رشد، کشف و همآهنگی با محیط را در خود دارد، اما برای اینکه بتواند از پس این تکالیف رشدی به خوبی برآید و از این منبع درونی انرژیِ خود در راستای بهبودی و سلامت روان بهرهمند گردد، نیازمند ایجاد نظمی درونی از طریق فرآیندهایی مانند خودمهارگری است. رابطه خودمهارگری با دیگر متغیرهای خودشناسی مانند خودشناسی انسجامی، شفقت خود و بهوشیاری نیز در یک چرخه دیالکتیک به تقویت تأثیر انگیزش درونی بر سلامت روان منجر میشود. سازه انگیزش درونی که فرد را به صورت خودجوش و درونانگیخته به انجام یک تکلیف وامیدارد و سوای پاداشهای بیرونی انجامِ خود تکلیف برای فرد ارزشمند است شباهت زیادی به سازه «تجربه فلو» دارد. تجربه فلو اولین بار توسط سیزنتمهالی (1991) معرفی شد، نیز به انجام عملی بدون تلاش زیاد اشاره دارد که فرد انجام آن را بسیار لذتبخش توصیف میکند. منظور از فلو در روانشناسی مثبت حالتی ذهنی است که در آن فرد حین انجام یک فعالیت، قویترین تمرکز را بر آن داشته باشد و چنان در آن غرق شود که گذر زمان را حس نکند. در واقع تجربه فلو با جذب شدن کامل فرد در کاری که در حال انجام آن است، شناخته میشود. تجربه فلو نیز مانند انگیزش درونی در پژوهشهای متعدد دارای رابطهای مثبت با خوشبختی، بهزیستی و سلامت روان معرفی شده است. بااینحال نتایج تحقیقات در این زمینه، دستکم در مورد برخی فعالیتها، متناقض است. به عنوان مثال چو و تینگ (2004) ضمن مطالعهای درباره سندروم اعتیاد به بازیهای رایانهای دریافتند که کاربران فعالیتی را به صورت مداوم و تکراری انجام میدهند، درحالیکه احساس میکنندآنقدرها به این کار علاقهای ندارند. نتایج این تحقیق نشان داد تجربه فلو تأثیر زیادی بر این سندروم دارد و لذا کسانیکه تجربه فلوی بیشتری دارند، به احتمال بیشتری ممکن است دچار این سندروم شوند. همچنین پژوهش یانگ، لو، وانگ و ژو (2014) نشاندهندهی تأثیرات متضاد تجربه فلو در سازشیافتگی است. محققان ضمن مطالعه 1203 نفر از نوجوانان دبیرستانی دریافتند که تجربه فلو هم بر اعتیاد به اینترنت (به عنوان فاکتور سازشنایافته) و هم بر رفتارهای اکتشافی (به عنوان فاکتوری سازشیافته) تأثیر مثبت دارد. بااینحال این پژوهش سازه «حمایتهای والدینی» را به عنوان فاکتوری در نظر گرفته که میتواند تمایز اثرات تجربه فلو را تعیین نماید. به عبارت دیگر حمایت والدین از نوجوانان، اعتیاد به اینترنت را به طور معناداری کاهش و رفتارهای اکتشافی را افزایش میدهد. مطالعه دیگری که تلاش داشته علاوه بر تجربه فلو برخی تفاوتهای فردی دیگر را مورد توجه قرار دهد، نیز تأثیر تجربه فلو بر میزان اعتیاد به اینترنت، بازیهای رایانهای و تلفن همراه را مورد تأیید قرار داده است. این پژوهش علاوهبراین سازههایی از قبیل حرمتخود (روزنبرگ)، خودکارآمدی (بندورا)، خودمهارگری (تانگنی) و انگیزههای موقعیتی استفاده از رسانه را سنجیده و در این میان چنین دریافته است که خودمهارگری بیشترین تأثیر را هم بر تجربه فلو و هم بر اعتیاد به رسانه میگذارد (کانگ، کیوکینگ و کیم، 2013). این پژوهشها نشان از این دارند اگرچه سازههایی مانند انگیزش درونی و تجربه فلو سازههایی علمیاند که تجربه جذب انسان در یک فعالیت را مفهومسازی کردهاند، الزاما با سازشیافتگی همراه نیستند. نتیجهای که این پژوهش نیز بر آن صحه گذارده و تلاش کرده بر نقش فرآیندهای خودشناسی بهویژه خودمهارگری در این بین تأکید کند. در این بین یکی دیگر از مفهومسازیها درباره تجربه جذب در یک فعالیت که توسط والرند (2003) ارائه شده، به جداکردن دستکم دو نوع از چنین تجربههایی پرداخته است. والرند ابتدا سازهای به عنوان اشتیاق (passion) را برای اشاره به چنین تجارب انسانی معرفی میکند. به باور وی اشتیاق انرژی است که میتواند به یک پروژه یا تکلیف سوخترسانی کند و وقتی ما کاری با اشتیاق زیادی انجام میدهیم، از کنترلهای محیطی تأثیر نمیپذیریم، گذر زمان برایمان اهمیتی ندارد و احساس میکنیم در حال تجربه فلو هستیم. والرند سپس دو نوع اشتیاق را از هم متمایز میکند: اشتیاقِ وسواسگونه و اشتیاقِ هارمونیک. در اشتیاق وسواسگونه فرد احساس میکند توسط کار کنترل میشود، درحالیکه تحت کنترل نیست. در چنین وضعیتی فرد با خود میگوید «من باید این کار را انجام دهم، مجبور این کار را بکنم، چون کل شخصیت من به این کار وابسته است». ماگ، کارپنتیر و والرند (2011) بر این باورند که فرایندهای مرتبط با خود، برای تمایز بین این دو نوع از اشتیاق اهمیتی اساسی دارند. به ویژه می توان گفت در مورد افراد با اشتیاق وسواسگونه ارزشمند دانستن خود بر اساس فعالیتی که به انجام آن اشتیاق بسیار دارند، خیلی بیشتر از افراد با اشتیاق هارمونیک است. در نتیجه چنین افرادی دارای حرمت خود نوسانی بر اساس موفقیت و شکست در کار یادشده هستند. در مجموع نتایج پژوهشی نشان از این دارد که انگیزش درونی، و دیگر فرآیندهای مربوط به جذب در یک فعالیت (مانند تجربه فلو و اشتیاق) بهخودیخود سلامت روان و بهزیستی را به همراه نمیآورند، بلکه فرآیندهای روانشناختی دیگر نقشی جدی در این میان بازی میکنند. از جمله میتوان به نقش فرآیندهای خودشناختی و به ویژه خودمهارگری در این بین اشاره کرد.
خلاصهای از پایاننامه کارشناسی ارشد حمیدرضا غریبی
تلخیصی از پایاننامه کارشناسی ارشد حمیدرضا غریبی
دانشگاه تهران