
عنوان این نوشتار نادرست و در تضاد با مفهوم سازیی است که پیش از این در خصوص عشق مطرح کردم. اما آن را دوست دارم و جالب است که این خطا همهگیر است که عشق را از حرص متمایز میکنیم. تجربه عشق پخته و بالغ چنان روان و با ارزش است که می خواهیم آن را از حرص متمایز کنیم که بیتردید متمایز هم است، اما واقعیت این است که حرص و عشق در یک راستا هستند و هریک سطوحی از فرآیند تحول پیوستار مهرورزی را تشکیل میدهند. در فرایند عشق پخته، حرص دیگر عشق نیست، اگرچه با آن تنیده و از آن ساخته و پرداخته شده است. در مقاله عشق چیست؟ در خصوص معنا و ماهیت عشق سخن گفتم.
حرص همان عشق خودشیفته است. درونی خالی که میباید از عشق پر شود. میل به تملک و درون فکنی است. همچون نوزادی که میخواهد پستان مادر را ببلعد، در حرص نیز فرد با ترس و نا ایمنی از وجود خالی و نیازمند خود، میخواهد وجود خود را از عشق پر کند. میخواهد و میخواهد و هیچ چیز بجز میخواهد، در آن لحظه سرش نمیشود و کاری به امکان پذیری و امکان ناپذیری ندارد. گُشنه است و نا ایمن و خالی و میباید پر شود. بدبین و وسواسی و کور است. خشن و تشنه است. خشک و نامنعطف است. در یک کلام در زجر و رنج است. درد تشنگی، وجود خالی، رنج دوری از یار، و زجر کوری و بدبینی و وسواس و خشکی و خشونت. اینها همه مشخصههای عشق ناسالم، که بهتر است بگوییم عشق ناپخته است.
اگر فرد نوزاد و کودک باشد و بهره مند از والدین سالم، نیازش به عشق پُر میشود، تشنگیاش سیراب، گشنگیاش مرتفع، و نوازشش پایدار میماند و اغماض در برابر کوری و خشونتش به واسطه مدارا و مروت والدین، دریافت عشق را مستدام میکند. آنگاه در فرایند پُرشدن از عشق، از نا ایمنی و وسواس و کوری و خشونت خود نمیهراسد و به آن نزدیک میشود، آن را تجربه میکند و میشناسد. و از عشقی که نوش جانش میشود تغذیه میکند و خود را میسازد، روانش را میپردازد و می آراید و بدل به آدمی سالم و پایدار میشود و مزه مهری که دیده است را به شعف عشق و شفقتی که میدهد میآراید. ظرفیت مییابد تا بی مهری را تحمل کند و از درون عشق بزاید و وجود خالی دیگری را پُر کند و سینرجی عشق تولید نماید.
اما اگر این وجود خالی، از والدینی با مشخصات یاد شده بیبهره باشد، که کم و یا بیش اینچنین میشود، وجودش را سراسر حرص میگیرد. حرصی که در سایه تجربه بیمهری در درون روان بیشتر تولید میشود، یعنی تشنگی+ خشم+ ترس. آنگاه چه میشود؟ اگر موجود حریص ما بچه باشد، دنیای یک نوزاد و کودک سه ساله کوچک است و به سادگی با عشق والدین پر میشود. خواسته ها کوچک و موجود کودک ما دوست داشتنی، شیرین، پس نیازش به عشق به سادگی پُر میشود. اما دنیای یک فرد 30 ساله و گشنه، آنقدر بزرگ است که کی میتواند آن را پُر کند؟ نوزاد را شیر پستان و آغوش گرم مادر پر میکند، اما مرد و زن سی ساله گرسنه را چه کنیم؟ آنها هم با یک شیر پستان و آغوش گرم پر میشوند؟ نه خیر! پس چه لازم آید تا اندکی پر شود؟ باید پستان گرم و آغوش گرم و دُخول داغ وقرمه سبزی با گوشت گوسفند و درک و فهم و زیر و بم و کشتن مادر شوهر و مادر زن و ماشین 2016 و خانه کاخ سفید زعفرانیه و حضور و دسترسپذیری مداوم و گرفتن گرین کارت و زمستانها دبی و مالدیو و تابستانها لندن و پاریس، و عیدها شمال و پاییز کویر گردی و کیف لویی ویتون و عینک گوچی و خلاصه تفاهم و انسجام سنت و مدرنیسم همگی باید جمع شوند تا اندکی آقازادهی ما نرم شود. اما اگر همه اینها جمع شود، امید است که حرص زرد به عشق گرم بدل شود؟ نه متاسفانه! اینجا از ظرفیت عشق ورزی که خبری نمیشود هیچ، بلکه وجود را حرص و طمع با چاشنی غیظ و حسد پر میکند. حمایت و کامروایی دائم در تضاد با عشق به آزادی و رشد و شکوفایی فرد است. کامروایی کردن مداوم انعکاسی از وابستگی و سلطه گری مراقب است و نه عشق، مشکل که در رابطه مادر و کودک زیاد رُخ می دهد.
وصل و فصل هر دو را واجب شود تا اندکی دل عزیز ما بهسوی عشق بدون حرص راکب شود. چه نوزاد و چه بزرگسال هر دو باید ناکامی و کامیابی را تجربه کنند، باید بودن و نبود مهر را تجربه کنند، آنگاه است که شاید حرص به عشق بدل شود. اگر صِرف کامیابی حرص برای حرکت در جاده عشق کافی بود، فرزندان شیوخ امارات و عربستان و آقازادههای 3هزار و 12 هزار و96 هزار میلیاردی باید تا حالا مولانا و حافظ را شرمسار عشق میکردند.
تجربه وصل و فصل هر دو به شکل بهینه لازم است و این چیزی است که برای نوزاد در رابطه با مادر، در شرایط سالم، رِخ میدهد. به امید معشوقی نشستن که چنان فصل و وصل را تنظیم کند که ما را نصیبی از عشق بیحرص دهد بیحاصل است. باید حرص را شناخت و دید گه چگونه پردهای در برابر عشق میشود. تجربه حرص بیتردید لازم است، و خوشبختانه ما از آغاز زندگی به قدر کافی حرص و ناکامی را تجربه میکنیم. اگر به امید روانشناسی قدما ننشینیم و صرفاً به واژه مبهم و نارسای حرص بسنده نکنیم و از مفاهیم روانشناسی مدرن مدد بگیریم، باید ببینیم که چگونه خالی بودن از عشق در ما ترس و اضطراب و سپس احساسات پیچیدهای چون خشم و کینه و گناه و غم میآفریند. چگونه این خشم و کینه به سبب ترسی که از آن داریم به شکلهای ناسالمی سرکوب و یا ابراز میشوند و چگونه احساس گناه ناشی از خشونت به مجازات خود در اشکال پیچیده و ناخودآگاه میانجامد. چگونه ناتوانی ما در آگاهی و تجربه و تحمل این احساسات پیچیده ما را دچار این وسواس غیر واقعبینانه میخواهم و میخواهم و میخواهم میکند و یا ما را دچار سکوت و جمود و افسردگی و زندگی رباتیک که ناشی از سرکوبی خشن و خشک دلبستگی است. واکنشها بسیار پیچیده و ظریف هستند و حرف واژههای حرص و بیزاری راهگشا نیست.
آنچه واکنش عشق ناسالم و ناپخته مینامیم، همان تمرکز وسواس گونهای است که بدل به علائم جسمانی و ناایمنی و کینه و خواست وسواس گونه میشود. اگر فرد در اینجا دست از آن وسواس بردارد و نگاهی به درون اندازد و هیجانهای خشم و عشق و غم را لمس کند ممکن است آلودگی عشق به حرص برطرف شود. در این فرایند است که اگر عشق واقعی و اصیلی وجود داشته باشد، از خشم و تمرکز وسواس گونه رها میشود و همچون یک تجربه درونی لطیف آزاد می گردد و چشم را به دلایل و عوامل فصل و ناکامی میگشاید و عشق چنان در دل آزاد میشود که جان و تن را پیراسته و آراسته میکند. این عشق در دل بیدار میماند و اندک اندک وابستگی آن به موضوع عشق کم رنگ میشود، اما شفقت و عشق به آن موضوع، بیحرص و حسد، ادامه مییابد. همچون عشق شاه به کنیزک که پس از دیدار با طبیب الهی، در شاه دگردیسی مییابد و از کنیزک به طبیب ارتقاء مییابد (گفت معشوقم تو بودستی نه آن، لیک کار از کار خیزد در جهان)، اما مهر به کنیزک و درمان او را همچنان ادامه میدهد. صعود موضوع عشقورزی از مشخصههای حرکت در جاده مهرورزی است و سقوط موضوع از مشخصههای عشق آلوده به حرص و ناسالم است. کم نیستند بیمارانی که در مواجهه با شکست در عشقورزی، به جای پایداری و آگاهی، پلههای تنزل و نه ترقی در موضوع عشق را یکی یکی پایین میروند و موضوع عشق خود را تقلیل میدهند. و اگر خوب نگاه کنند میبینند در این فرایند خشم و خشکی و کم تحملی و نا ایمنی را بیشتر در آغوش میکشند.
خلاصه عاشقی بدون آگاهی میشود عشق آلوده به حرص که چیزی جز تکرار تجربه نوزادی نیست، و با این تفاوت که دایهای هم وجود نداردکه فرد بزرگسال را چون نوزاد آرام و کامروا کند. عشق باید با چشم همراه شود تا دیالکتیک عشق و آگاهی حاصل شود. عشق در مقام هیجان، همراه و آمیخته به خشم است. مهر و قهر، دو روی یک سکهاند و در فرایند تحول، این عشق است که از خشم جدا و همنشین آزادی و آگاهی میشود و شعف و شور و غم و بصیرت میزاید. به پاس سؤالات بسیاری که غیرمتخصصان در خصوص من به روایت من مطرح کردند و خواستهاند کتابی سادهتر در باب خودشناسی بنویسم، و نیت نوشتن آن هم به بیداری رسیده است، در آینده توضیح خواهم داد که چگونه آزادی و آگاهی، و پایداری پاکبازی و همسازی لازمه رشد عشقورزی است و ایده آل آن است که عشق از خشم و کینه و گناه و تنبیه به تجربهای سیال و رها و لطیف و عزیز و بصیر منتهی شود.
اگر سلطانی عالم طفیل عشق است، اگر عشق نقش مقصود در کارگاه هستی است، اگر جان به فدای عاشقان است و عاشقی خوش هوسی است و باد هواست مابقی، اگر عشق آنقدر با ارزش است که هر چه آن را شرح و بیان میکنیم باز هرگاه به عشق میآییم از آن خجلیم، و اگر عشق طبیب جمله علتها است و اسطرلاب اسرار خداست، و اگر عشق دریای عدم است و در شکسته عقل را آنجا قدم، پس با رندی و هوشیاری بهجای سرکوب این خواستهی بیحد و حصر، باید آن را پالایش کرد و از آمیختگی آن به خشم و کینه و ترس و ماتم و گناه و سرکوبی و وسواس و خشکی رهایی داد. این چیزی نیست جز همان پیراستگی عشق از حرص. پیراستگی خواست خالص بی چشمداشت از خواست آغشته به تردید و تعارض و تملک و تهوع. چه اصطلاح جالبی: خواست بیچشمداشت، یا خواست بیخواست، یعنی رضایت از تجربه خواستن و عزیز داشتن بدون خواست به تملک، یعنی خواستن و مراقبت و آزادی دادن و تواضع در تحقق وصل و صبوری در تحمل فصل.