ماهیت ذهن آدمها به گونهای است که دائما به تعریف، بازتعریف، و متمایزکردن مواضع میپردازند. بگذارید این موضوع مهم را از زاویه دیگری باز بکاویم: ذهن دیالوژیک انسان، دائماً در حال تعریف و تعیین موضع است و وقتی یک موضع تعریف میشود، خواه ناخواه، موضع مقابل نیز شکل میگیرد. اگر خوبی باشد، بدی نیز لاجرم وجود دارد. اگر درست نباشد، نادرست نیز معنا نمییابد. اگر سئوال نباشد، جواب نیست. اگر زشت نباشد، زیبا نیست. اگر من نباشم، تو نیستی و اگر تو نباشی، من نیستم. شکلگیری یک موضع، ناگزیر موضع مقابل را میآفریند که ممکن است مکمل، موافق، یا مخالف باشد و میتواند مولد انسجام، همکاری، رقابت، تعارض، یا تخاصم شود. این مقولهبندیها میتوانند متعادل و یا بسیار افراطی باشند اما واقعیت این است که ذهن انسانها دائماً در حال مقولهبندی است و اگر گروهی بخواهند از مقولهبندی بگریزند، دیگران آنها را در یک مقوله جای میدهند. برای مثال، اگرچه گویانکا، بنیانگذار شیوهی نوین مراقبه بینشی در دنیای مدرن، بر اساس آموزههای بودا، خود را بودیست نمیداند، اما دیگران او را در سنت بودیسم طبقهبندی میکنند. وی مدعی است که با فرقهبازی مخالف است، اما واقعیت این است که روش مراقبه او (ویپاسانا) نیز خودش یک مقوله خاص است. حتی اگر این سیستم گروه بستهای همچون یک فرقه نباشد که هر چیزی غیر از خود را نفی کند، باز هم یک مقوله است. مقولهای که از سایر مقولهها متمایز میشود. از مارکس، برای مثال، نقل است که گفته است “من مارکس هستم، نه مارکسیست”؛ یعنی از مقوله ای که از تفکرش ساختهاند راضی نیست و این نیز پدیدهای متداول است. بههرحال، چه از مقولهای که از ما میسازند راضی باشیم و چه نباشیم، مقولهبندی فرایند گریزناپذیر شناخت و تفکر و واکنش احساسی و عمل آدمهاست.
گریزناپذیری موضعگیری در دیالوگ و ذهن انسانیای که ذاتاً دیالوژیک و روایتگر است، پیامدهایی خاص دارد: نخست اینکه شناخت انسان از واقعیت و حقیقت همواره محدود و همواره بیهمتا است و راهی غیر از دیالوگ برای ارتقای شناخت و یادگیری نیست. دوم اینکه از آنجا که موضعگیری بر مبنای نیازها و عواطف همخوان با آن است، وابستگی و تعلقخاطر ایجاد مینماید. مواضع آدمها همچون ناموس آنهاست و در نتیجه، در تغییر آن و تجربه رویدادها بر مبنای مواضع دیگر، مقاومت میکنند. بخشی از این مقاومت، سالم و گریزناپذیر است و منجر به حصرگرایی گریزناپذیری میشود که نه قابل تغییر است و نه مفید است که تغییر کند. همین حصرگرایی است که منجر به پویایی تجربه در یک موضع، پژوهش و نظریهپردازی در خصوص آن، و آزمون و وارسی آن میگردد. اگر این حصرگرایی را حذف نماییم، لاجرم در دره نسبیگرایی سقوط خواهیم کرد. اگر من برای موضع خود، حقانیتی قائل نباشم و آن را برتر از سایر مواضع ندانم، بیتردید موضعگیری را صرفاً برخاسته از عواطف و تمایلات نفسانی میدانم و پیراسته از واقعیت و حقیقت. در نتیجه، مواضع به نظرگاههای دلبخواهیای تقلیل مییابند که هیچیک برتریای بر دیگری ندارد. از سوی دیگر، این مقاومت در برابر تغییر مواضع میتواند به حصرگرایی ناسالمی نیز بینجامد که مولد نفی تکثر مواضع و خشونت است. در این شکل از حصرگرایی، حظّ نسبی که یک موضع خاص از حقیقت دارد، در نظر گرفته نمیشود. زیرا محدودیت گریزناپذیر ذهن انسانی در تجربه حقیقت پذیرفته نمیشود. بنابراین چنین حصرگراییای مولد خودشیفتگی، تکبر، و خشونت است و جایی برای دیالوگ، که مشخصه ذاتی ذهن انسان است، باقی نمیگذارد.
تکثر (پلورالیسم) نیز به دلیل ماهیت دیالوژیک ذهن انسان، واقعیتی گریزناپذیر است. علیرغم اینکه دستیابی به وحدتْ آرزوی دیرینه بشر بوده است، هیچگاه روزی نخواهد رسید که انسان در رفتار و عقیده به وحدت کامل برسد. تکثر و حصرگرایی، دو روی یک سکهاند. اگر حصرگرایی نباشد، تکثری شکل نمیگیرد و اگر تکثر نباشد، حصرگرایی نیز نخواهد بود. سر تداوم تکثر، تعهد به موضع خود است همین تعهد مولد حصرگرایی است. اگر حصرگرایی از بین برود، تکثر از بین میرود و از بین رفتن تکثر، موجب نابودی دیالوگ میشود. بقای ذهن و این دنیا به تکثر، حصرگرایی، و دیالوگ است. اما تکثرگرایی نیز آفاتی دارد که یکی از آنها سقوط در دره نسبیگرایی است. یعنی چون ماهیت ذهن، دیالوژیک است و مواضع متعددی وجود دارد، پس تمام این مواضع میتوانند حقیقت باشند و در واقع هیچیک از این مواضع، حقیقت نیستند. اگر بر این باور باشیم که همه دیدگاهها حقیقتاند و برتریای بر هم ندارند، باز هم دیالوگ از بین خواهد رفت و در نتیجه، ذهن انسانی از میان میرود. پست مدرنیسم افراطی، بشر را نابود میکند، چون حقیقت را نفی و دیالوگ را با نوعی ناامیدی نابود میکند. این بعد منفی تکثرگرایی است. اما بعد مثبت تکثرگرایی، پذیرش محدودیت ذهن و مواضع، و ضرورت دیالوگ و سنجش مداوم مواضع به لحاظ نزدیکی آنها به حقیقت در فضایی دیالوژیک است.
نیما قربانی