«کیست مولا آنکه آزادت کند بند رقیت ز پایت بر کند[۱]»
همه ما در زندگی محتاج آموزگاریم، کسی که راه و چاه را به ما بیاموزد و درست و نادرست را نشانمان دهد. بنابراین زندگی را گریزی از داشتن روابط عمودی نیست. این روابط عمودی در اثر دو گرایش خودبزرگبینی[۲] و آرمانیسازی[۳] ، هم شکل میگیرد و رشد میکند و هم در معرض آسیب و تخریب قرار میگیرد. چیزی که در طول تاریخ و هم در دنیای مدرن امروز، بهخصوص در جامعه ایران، کم نبوده و نیست.
شواهد حاکی از آن است که نیاز به پیوند و گرایش به دلبستگی در سرشت آدمهاست. زمانیکه کسی چیزی را به ما میآموزد، امکان رشد و شکوفایی ما را فراهم مینماید و در نتیجه به او دلبستهتر میشویم و او را آرمانی می کنیم، یعنی دانش و قدرت زیادی به او نسبت می دهیم. و همین باعث می شود به او دلبسته تر و در عین حال وابستهتر شویم. در واقع دلبستگی هم عامل شکوفایی است و هم معلول آن. این مسأله در رابطه کودک با پدر و مادر شهود است. گرایش فطری به آرمانیسازی در چنین روابطی، در عین تقویت دلبستگی و شکوفایی، مبنای شکلگیری پنهان و سرطانوارِ این پندار میگردد: کسی که راه و چاه را به ما آموخته و درست و نادرست را نشانمان داده، همچون خدا عالم و قادر مطلق است و میتواند دست ما را بگیرد و سعادتمند سازد. این آرمانیسازی در قالب طیفی از تحریفات خفیف در خصوص قدرت و دانایی تا تصور وهمیِ خدایگونه از معلم، مربی، و مرادِ یک انسان نمود مییابد. چنین پدیدهای منجر به تشدید از خودبیگانگی، توقعات غیر واقعبینانه، تحقیر نفس، و بندگی در برابر معلم و مربی و مولای آرمانیشده میگردد. آرمانیسازی فرد مقابل با نگاه تحقیرآمیز به خود همراه میشود. در نتیجه معلم ارزنده میشود و خود تحقیر. انتظارات از واقعیت دانایی و قدرت معلم فراتر میرود و نگاه انتقادی به او و توانایی نقادی خود تعطیل میگردد. اما این پایان ماجرا نیست.
مواجهه با واقعیت زندگی گریزناپذیر است و این واقعیت، در نهایت، خود را بهگونهای عریان بر ما تحمیل میکند. در زندگیِ هر فردی حقایق تلخی همچون مرگ، پیری، جدایی، و فقدان وجود دارد که در نهایت او را وادار میسازند تا در برابر آنها سر تعظیم فرود آورد و تسلیم شود. در نتیجه، مرید نیز در نهایت به محدودیت دانش و قدرت مراد خود پی میبرد. وقتی مرید به حقیقت انسانی و محدود مراد (و یا معلم و مربی) خود پی برد، آن ارزندهسازی افراطی به تحقیر و بیارزشسازی بدل می شود. آن عشق افلاطونی (و البته گاهی هم اروتیک) به مراد، در نهایت به کینه و تحقیر و ندیدن خصایص واقعبینانهِ مثبت در مراد نیز تبدیل میشود. بر همین مبناست که در نظریه روانکاوی در منظومه روانشناسی، واکنش دفاعی بیارزشسازی آن سوی سکه ارزندهسازی قلمداد میشود. این دو شکل از تحریف با هم رخ میدهند و زمینهساز آزار متقابل مرید و مراد میشوند.
تا اینجا اشکال و تحریفی که در مرید ظاهر میشود بررسی شد. اما ای کاش مشکل فقط از سوی مرید بود. واقعیت این است که خصایص مراد نیز میتواند آسیبزا باشد: آدمی نه تنها به آرمانیسازی دیگری بلکه به خود بزرگبینی نیز گرایش دارد. در سایه ارزندهسازیهای مریدان است که مراد ممکن است به ورطه خود بزرگبینی بیفتد، و در نتیجه دچار این پندار گردد که علی آباد شهری است و گویی دانش و قدرتی لایزال و نامحدود دارد. در این فضا مراد معتاد مرید خود میشود، همانگونه که مرید معتاد مراد خود میگردد. مراد در سایه تحسینهای مرید، از محدودیتهای انسانی خود غافل میگردد و از خود بیگانه میشود. وی به منظور حفظ احساس ارزشِ خود به شکل بردهوار در تکاپوی برآورده کردن نیازهای بردهها یا مریدهای خود میافتد تا احساس خود بزرگبینی و ارزش خود را که به شکل سرطانی و غیرواقعبینانه، و در سایه تحسین و توقعات مریدان رشد کرده است، تداوم بخشد. در نتیجه، سعی میکند بهجای انسانی رفتارکردن، استثنایی و خدایی عمل نماید و فشار زیادی را بر خود تحمیل میکند تا بالون خودشیفتگیاش سوزن نخورد. این مسأله احساس ارزش مراد را متزلزل و ناپایدار میسازد.
مریدان این مراد نیز به دو گروه تقسیم میشوند: نخست افرادی که احساس ارزششان وابسته به احساس ارزش فرد دیگر (مراد) است. چنین افرادی بهمنظور کسب حس امنیت یا محافظت از احساس ارزش خود، با وابستگی و چسبیدن به مراد خود احساس ارزش میکنند. گروه دیگر افرادیاند که خود در آرزوی مراد و در مرکز توجه بودناند. در نتیجه به سوی افرادی جذب میشوند که هالهای از نورِ قدرت دارند و با آنها همانندسازی میکنند. اما بدیهی است که چنین جذابیتی به شدت دو سوگرا و برای هر دو طرف تهدید آمیز و آزارنده است. در میان مریدان، این گروه دوم هستند که در عین تحسین، در تکاپوی رقابت با مراد خود نیز برمیخیزند و به میزانی که احساس کنند فاصله دانایی و قدرتشان با مراد کم شده است، شورش بر علیه مراد را آغاز میکنند. این نخستین ضربه برای مراد خودشیفته تو خالی است. اما چرا تو خالی؟ چون مراد جهت حفظ احساس ارزش، از واقعیت خود و علائق اصیلش فاصله گرفته است و در نتیجه از استحکام و پختگی روانی کافی برخوردار نیست، اگرچه ممکن است به صد هنر آراسته باشد. در این فضای رقابتی، هر دو طرف برای شکست دادن طرف مقابل و یا برابرنمایی با او، ناگزیر به فریبکاری میشوند. هریک از آنها به منظور پوشاندن احساس بیکفایتی و هماهنگ شدن با استعدادها و صفات طرف مقابل، باید خود را به طور مداوم بهتر از آنچه هست جلوه دهد. اما این رنگ و لعاب ظاهری در باطن، آبرسان احساس بیکفایتی خواهد بود و این خانههای پوشالی که در رابطه به تصویر کشیده میشوند، هریک از طرفینِ مرید و مراد بازی را بیشتر میخراشد. بهدنبال آن، این مریدان تازه مراد شده، همچون غورههای مویز نشده، بهسوی شکلدهی فرقهی جدیدی از مرید و مرادی گام بر میدارند و این چنین، چرخه معیوب مرید ومرادبازی- مریدان ارزندهساز و بیارزشساز و مریدان خود بزرگبین و همانندساز- تداوم مییابد و به خود بیگانگی و شکنندگی مراد میانجامد. تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است. در این میان مرید و مرادانی، توپُر و توخالی، در طول تاریخ ظاهر شدهاند. رابطه شمس و مولانا، میرداماد و ملاصدرا ، فروید و یونگ، و کلارک هال و آبراهام مزلو همگی مصادیقی از این نوع رابطهاند که اگرچه عاری از آسیب و آزار نبوده، اما برای خودشان و بشریت برکات زیادی به همراه داشته است. بنابراین رابطه مراد با مرید، معلم با شاگرد، پدر با پسر، مادر با دختر، و مربی با متربی ممکن است بهسوی گریز از واقعیت و تخریب کشیده شود. حال چگونه میتوان از این چرخه معیوب پیشگیری کرد. اینجاست که «کیست مولا آنکه آزادت کند/ بند رقیت ز پایت بر کند» معنا مییابد.
اگر اصول زیر در رابطه مرید و مراد، معلم و شاگرد، مربی و متربی مد نظر قرار گیرند، امید است که این آسیبها و تحریفها کمتر رخ دهند: نخست باید به این مسأله توجه داشت که این رابطه، رابطه دو انسان است که یکی از آنها فقط در یک یا چند حیطه از دیگری قدری داناتر و قَدَرتر است. پس این دو صرفاً در یک حیطه رابطه عمودی دارند، نه در تمام ابعاد زندگی. دوم، مرید دست از توقعات فراتر از آن حیطه نسبت به مراد خود بردارد و او را از دایره محدودیتها و توانمندیهای انسانی خارج نسازد. مرید باید از گرایش خود به آرمانیسازی آگاه باشد و سعی نماید نگاه واقعبینانه و انسانی خود به مراد را حفظ نماید. مراد نیز باید از آرمانیشدن خود پیشگیری کند و محدودیتهای انسانی خود را مکرر گوشزد نماید. سوم، مرید در آن یک حیطه مشخص و محدود نیز معلم و مراد خود را دانا و قادر مطلق نپندارد و ضمن پرهیز از تضادورزی، نقادی ذهن خود در خصوص صلاحیتهای مراد را تعطیل نکند. چهارم، هر دو طرف متمرکز بر هدف رابطه که یادگیری و یا آگاهی در زمینه خاصی است، از آشپزی گرفته تا روانکاوی، باشند و اجازه ندهند رابطه از هدف اصلی خود منحرف شود. پنجم، مرید دست از تحلیل و شناخت همه جانبه جنبههای مثبت مراد خود بردارد. بهعبارت دیگر آرزوهای ناکام خود در ارتباط با والدین یا مرادان گذشته را به سوی مراد و معلم کنونی خود فرا نیفکند و از تمرکز وسواسگونه بر خلقیات مثبت مراد پرهیز نماید. اینگونه نیست که خلقیات مراد مهم نباشد، اما از اخلاق مراد مهمتر هدف رابطه و ضوابط حاکم بر تحقق آن هدف است. پیشگیری از این فرافکنی مستلزم تمرکز بر هدف رابطه و پرهیز از شناخت و صمیمیت همه جانبه با مراد است. در یک کلام، تمرکز بر واقعیت رابطه معلم و شاگرد و محدود ساختن آن به موضوع رابطه، محور نکات ذکر شده است.
در دنیای روانشناسی، تحریف در روابط انسانها در قالب مفهوم انتقال مورد توجه قرار گرفته است. این مفهوم نخستین بار توسط فروید و در فضای روانکاوی به کار برده شد زیرا در این فضاست که این شکل از تحریف در رابطه انسانی به غایت رخ میدهد. نورز انتقال واژهای بود که فروید در سال ۱۹۱۴ برای توصیف رابطه بیمارگونهی بیمار در فرایند روانکاوی به کار برد. در فرایند روانکاوی سنتی نشانههای بیماری متوقف میشود، اما خیالپردازیها و تکانههایی در بیمار پدید میآید که ناظر به رابطه وی با درمانگر است. به این پدیده انتقال میگویند و مراد از آن، جانشین شدن روانکاو به جای افراد مهم زندگی بیمار است. به عبارت دیگر، بیمار تکانهها و خیالپردازیهای خود نسبت به اشخاص مهم زندگیاش (عموماً پدر و مادر) را به روانکاو منتقل میکند. وقتی نورز انتقال شکل میگیرد، رابطه درمانی مهمترین مشکل بیمار میشود و احساسات بیمارگونه و کودکانه بیمار به روانکاو متمرکز میگردد.
روانکاوی سنتی درمان را بر فضای تحریفات ذهنی بیمار در انتقال بنا میکند، ادامه میدهد و امید دارد در سایه وابستگی بیمار به روانکاو و فهم آن در نهایت مشکل بیمار حل شود، اما در روانکاوی دوانلو سعی بر این است که هر نوع انتقال تحریفشده در لحظه شناسایی و خنثی شود. نبوغ فروید ما را با پدیده انتقال آشنا ساخت، اما فنون فروید در مواجهه با این پدیده، روانکاوی را به یک سیستم درمانی طولانی و شکننده بدل ساخت. بر همین مبناست که رمان «خطرناکترین روش[۴]» قابل درک میشود. فروید معتقد بود که نورز انتقال هنگامی در فرایند روانکاوی شکل میگیرد که درمان بر بیمار غلبه مییابد، اما از نظر دوانلو نورز انتقال تنها زمانی شکل میگیرد که بیماری بر فرایند رواندرمانی غلبه یافته است. از دید دوانلو نورز انتقال تجلی مخرب مقاومت است که باید به هر نحوی از آن اجتناب کرد و نگه داشتن بیمار در این وضعیت، بیرحمی در حق اوست. چرا باید بیمار را برای مدتی طولانی در وهم یک رابطه آرمانی و تو خالی نگه داشت؟! در آینده و در جایی دیگر به مقایسه تفصیلی دو شکل از رابطه واقعبینانه و تحریفشده بر اساس روانکاوی سنتی و روانکاوی مدرن (ISTDP) خواهم پرداخت.
شایان ذکر است یک رابطه در ظاهر عمودی و سالمِ متمرکز بر رشد روانی، با هدف آگاهی و آزادی شکل میگیرد و با روش خودآگاهی و خود مهارگری به پیش میرود. هر آنچه تمرکز رابطه را از این دو بر هم زند، زمینههای تخریب رابطه را فراهم میکند. این امر مختص رابطه روانکاو و بیمار نیست، بلکه هر نوع رابطه عمودی در هر فضای ایدئولوژیک را شامل میشود. رشد خودآگاهی و خودمهارگری گاهی همچون رابطه سالک با پیر طریقت بر مبنای زمینه ایدئولوژیکِ فرهنگی و دینی شکل میگیرد، و گاهی میتواند در یک فضای ایدئولوژیکِ سکولار همچون رابطه بیمار و روانکاو شکل گیرد. بدیهی است در هریک از این زمینههای متفاوت ایدئولوژیک، هدف، موانع، و شیوه کار در جهت حصول آزادی از موانع و گرههای درونی، و آگاهی به تجربه حیات ذهنی و رفتاری متفات است. کار پیر طریقت و عالم دینی دستگیری آدمها برای تحقق آزادی و آگاهی است. کار روانکاو نیز آگاه کردن فرد به گرههای درونروانی و آزاد کردن وی از آنهاست. آگاهی و آزادی در دنیای سنت، سعادت (ادیان سامی) یا شادکامی (بودیست) نامیده میشود و در دنیای سکولار، سلامت روانی. چنین روابطی به مصداق رمان «خطرناکترین روش» مملو از آسیب و خطر است. متأسفانه اغلب مواقع در عمل، چه در یک فضای معنوی و چه در یک فضای سکولار، به جای آزادی و آگاهی اسارت و خشونت است که در رابطه عمودی تحقق مییابند. بسیاری از افراد سالها تحت روانکاوی قرار میگیرند و حاصل آن چیزی نیست جز شکلگیری اتوریته روانکاو در قالب یک مراد و تسلیم شدن در برابر این اتوریته به عنوان مرید، و بهرهگیری از تأویلها و بینشهای روانکاو به عنوان ابزاری در جهت سرزنش خود، تخریب خود، و محکوم کردن خود در قالب تحلیلهای روشنفکرانه. پس گمان نکنیم چنین اسارتی محدود به مرید و مرادبازیهای عرفانی است که در آن مرید به جای آزاد شدن و آگاه شدن، بنده و اسیر مراد میگردد. در چنین فضاهایی ابزار خشونت نفسکُشی و البته کامروایی نفس مراد است. شایان ذکر است که ضوابط حرفهای و اخلاقی در رابطه درمانگر و بیمار با هدف پیشگیری از چنین تبعاتی تدوین شدهاند و همواره بر رعایت مرزها تأکید دارند، و همین ضوابط هستند که زمینه ظهور چنین مشکلاتی را در روابط حرفهای به نسبت روابط معنوی کمتر ساخته است. اما به هر حال شاهد چنین آسیبهایی چه در فضای معنوی و چه در فضای سکولار هستیم.
در پایان، آنچه در این خصوص اهمیت دارد و فهم آن، افزون بر تعیین مرزهای حرفهای، به سلامت چنین روابطی نیز کمک میکند، توجه به ماهیت افقی چنین روابطی در نهان است. هر رابطه عمودیای در واقع یک رابطه افقی است. فرض کنید به کلاس آشپزی میروید. هدف شما از شرکت در این کلاس، یادگیری آشپزی و هدف معلم، یاد دادن آشپزی است. شما برای یادگیری محتاج دانش معلم هستید، اما معلم نیز برای انتقال دانش خود محتاج همکاری شماست. پس در هر رابطه عمودیای، هر دو طرف محتاج همکاری یکدیگرند و همین احتیاج دو طرفه است که رابطه را در واقع افقی میکند. حالا بهجای آشپزی، هر چه میخواهی در نظر بگیر: تیراندازی، گلدوزی، خواندن و نوشتن، فیزیک کوانتوم، حل مشکلات روانی، یادگیری احکام دین، و یا آداب سلوک. فهم باطن افقیِ یک رابطه در ظاهر عمودی به تداوم واقعبینی در رابطه و پیشگیری از تحریف آن کمک میکند. بنابراین، از یاد نبریم که مولا کسی است که آزادت کند و بند رقیت ز پایت بَر کَنَد. اگر در چنین روابطی، دیسیپلین حاکم بر رابطه به جای حس آزادی و آگاهی، احساس اسارت و خشونت در دلت ایجاد کرد، بدان که آن رابطه در معرض آسیب و تخریب است.
عزت زیاد
نیما قربانی
http://www.dialogicalresearch.org
[۱] مثنوی معنوی، دفتر ششم، ۱۲۹
[۲] Grandiosity
[۳] Idealization
[۴] A Most Dangerous Method