دیالکتیک عشق و آزادی

2015/03/16
144 بازدید
دیالکتیک عشق و آزادی

در فصل دوم من به روایت من دیالکتیک آزادی و آگاهی، و در فصل ششم دیالکتیک عشق و آگاهی را توصیف کردم. آنچه در این کتاب  ( به سبب موضوع آن که خود آگاهی است و نه عشق) از قلم افتاد و برخی دوستان در خصوص آن پرسش هایی را مطرح کرده اند دیالکتیک عشق و آزادی است. در این مجال اندکی آن را روشن می کنم. نخست نگاهی به برخی نظریات در این خصوص می اندازم و سپس ارتباط متقابل عشق و آزادی را شرح می دهم.

اگر نگاهی به فرایند رشد و تحول نظریه ها در روانشناسی بیندازیم، شاهد دو جریان خواهیم بود: یکی حرکت از کل به جز، یعنی نظریه های ماکرو در اوایل قرن بیستم جای خود را به نظریه های میکرو دادند، و دیگر  اینکه ابهام ، انتزاع ، و پیچیدگی جای خود را بیشتر به وضوح، عینیت، و سادگی مفاهیم داده است. سادگی و سطحی نگری رفتارگرایی رادیکال در تقابل با پیچیدگی و عمق نگری روانکاوی در نهایت به تولد نظریه های ساده، عمیق، و دقیق در خصوص ذهن منتهی خواهد شد. بدیهی است نظریه پردازی در خصوص نیازها، هیجانها، و آگاهی نیز چنین سرنوشت خجسته ای را خواهد داشت. به شکل اختصاصی تر ، روانشناسی نیازمند نظریه های ساده، عمیق، و کارآمد در خصوص خودشناسی، عشق، و نیازهای روانی است. در خصوص نیازهای بنیادی روانی شاهد پیشرفتهای چشمگیری در روانشناسی بوده ایم و همین امر راه را بر نظریه پردازی در خصوص عشق و نارسیسیزم و نسبت آنها با آزادی نیز باز می کند.

در نوشته های گذشته و همچنین در من به روایت من ،سه نوع آزادی از، آزادی در، و آزادی برای را توضیح دادم. اریک فروم از جمله اشخاصی بود که آزادی از و آزادی در را در قالب آزادی منفی و آزادی مثبت مورد توجه قرار داد ، اما همچون دیگر نظریه پردازان روانکاو  متعلق به نیمه ی اول قرن بیستم پیچیدگی، انتزاع، و فقدان پشتوانه های پژوهشی در آثار او مستتر است. مفاهیم وی، در عین حال، زمینه ساز عینیت و سادگی نظریات متأخر بوده است. در واقع آنچه در روانشناسی امروز بیشتر در حال انجام است به یک معنا وضوح و عینیت بخشیدن به آرای نظریه پردازان بزرگ روانشناسی در نیمه نخست قرن بیستم است.

اریک فروم بر این نکته تاکید کرده است که آزادی از (آزادی منفی یا آزادی از اسارت) در قیاس با  قرون وسطی هنوز کاملا محقق نشده، و در جامعه سرمایه داری سلطه ی آشکار بدل به سلطه ی عقل سلیم، کار برای افزایش سرمایه، و تبلیغات شده است.  انسان سرمایه داری در اثر انزوا به شکل جدیدی از اسارت تن در داده است و امنیت خود را در ذوب شدن در ساختارهای اجتماعی اقتدارگرا می جوید. زندگی در دموکراسی قرن بیستم، از دید وی، شکل دیگری از گریز از آزادی است. اسکینر هم به شکلی دیگر بر این نکته تاکید کرده است. از دید اسکینر و در مقایسه ی چین و آمریکا، هر دو جامعه  تحت سلطه و کنترل تقویت و تنبیه هستند، با این تفاوت که در جامعه آمریکا تقویت و تنبیه پنهان و در جامعه چین آشکار است.

از دید فروم آزادی مشخصه ی اصلی طبیعت انسانی است و گریز از آن ما را با خود بیگانه می کند. داشتن یا بودن (1976) آخرین و مهم ترین اثر وی است که در آن تحلیل زیبایی از دو شکل از وجود ارائه کرده است: سبک داشتن که به دنبال تملک است و بر پایه حرص و پرخاش شکل  می گیرد، و سبک بودن که در عشق ریشه دارد و با باروری و تجربه مشترک مرتبط است. از دید وی، تغییر اساسی در رهایی “از غلبه سبک داشتن به غلبه سبک بودن است که ما را از فاجعه ای اقتصادی و روانی نجات می دهد” (ص 137).

اریک فروم در تشریح عوامل مضر در تخریب آزادی در نهایت  به این می رسد که آزادی واقعی در گرو خود انگیختگی و پاسخ واقعی به احساسات اصیل مان است، که در واقع چیزی فراتر از توصیه ی سقراط (خودت را بشناس!) و چهار حقیقت شریف بودا ( ص 137)  نیست. بله در این شکی نیست که انسان در رنج است و  باید خودش را بشناسد، اما بشر امروز نیاز به نظریه و تکنولوژیی دارد که متناسب با شرایط امروز جامعه ی بشری او را در جاده خودآگاهی هدایت نماید.

در نظریه وی ارتباط سبک داشتن و بودن، و سازوکار دگردیسی  داشتن به  بودن و بر عکس آن تصریح نشده است. افزون بر این، در نظریه ی وی  چگونگی ارتباط عشق و آزادی روشن نیست و در مدل منسجمی نیز  قرار داده نشده است. ارتباط نارسیسیزم و عشق به خود نیز در آرای وی روشن نیست و این دو صرفا در تضاد با یکدیگر فرض و روشن شده اند.

وی به خوبی سبکهای داشتن و بودن را متمایز و روشن کرده است، سازوکارهای وحشت از آزادی را بیان کرده است، و نگاهی فعالانه و هنرمندانه به عشق ورزی انداخته است. اما در نهایت می گوید، از راه خودآگاهی، سبک داشتن را به بودن بدل کنید و تمرین عشق کنید و این تمرین را هم از طریق غلبه بر نارسیسیزم انجام دهید. چنین گزاره هایی بیشتر توصیه های اخلاقی است تا مفاهیمی که سازوکارهای درون روانی و بین شخصی و یا اجتماعی را به صورت علمی روشن کنند. فروم در تشریح عوامل جامعه شناختی این سبکها در غرب مفاهیم روشنگری را تشریح کرده است، اما پرسشهای مهمی هستند که در این خصوص نیاز به پاسخ دارند:

سازوکار ارتباط این دو سبک چیست؟ چرا بودن به داشتن بدل می شود؟ و چرا و چگونه سبک بودن و داشتن شکل می گیرند؟ به غیر از ساختارهای سیاسی و اجتماعی، سازوکارهای  درون روانی رشد سبک داشتن و بودن چیست؟ آیا این دو سبک در تضاد با یکدیگرند و یا در دل هم زاده می شوند؟ آیا اینها دو سبک متمایزاند و یا آنتی تز یکدیگرند؟ چرا ساختارهای اجتماعی تا به حال عمدتا در جهت گریز از آزادی و اشکال ناسالم ارتباط حرکت کرده اند؟ موتور محرک شکل گیری ساختارهای اجتماعی ای که در جهت نفی آزادی حرکت می کنند در چیست؟ پاسخ به چنین پرسشهایی رسالت یک روانشناسی علمی در این وادی است.

بر اساس یافته های پژوهشی  نظریه خودمختاری (SDT) ، آزادی یک نیاز بنیادی روانی است که در نگاهی عملیاتی نیاز به ادراک مسند درونی رفتار ( خود پیروی ) معنا می شود. از منظر فلسفی، همانگونه که در کتاب توضیح دادم، می توان آزادی را در سه مقوله تقسیم بندی کرد: رهایی از بیگانه، رهایی در عمل، و رهایی برای رهایی.

آزادی از یعنی آزادی از محدودیت های عینی و ذهنی (که همان عینی درونی شده است). به عنوان مثال وقتی در سن چهار سالگی می خواهی به تنهایی از خانه بیرون بروی ، پدر دستت  را می گیرد و از رفتن تو به کوچه جلوگیری می کند، و گریه و شیون تو نیز راهی به گریز از دیوار پدر نداشت. اما در سن بیست سالگی وقتی می خواهی از خانه بیرون بروی، کنترل عینی پدر در تو حیات ذهنی می یابد و پدری که اکنون در ذهنت فعال  است، مانع ات می شود. در آزادی در، انتخاب و گزینش بر اساس تجلی و آگاهی از نیازها نمود می یابد؛ آزاد در اندیشیدن، آزاد در اجازه ی تجلی به احساسات دادن، و آزاد در عمل کردن{ از آزادی در عمل کردن دچار وحشت نشوید چون انسان فقط نیاز به آزادی و خود پیروی ندارد، بلکه نیاز به تعلق، وابستگی و دلبستگی نیز دارد. ارضای این دو نیاز نیازمند مصالحه است. اگر هر دو متجلی و فعال باشند، در شرایط مناسب و همراه با منابع بهینه خودآگاهی، آزادی  به رفتارهای ضد  اجتماعی منتهی نمی شود.} و آزادی برای آزادی، یعنی این که می خواهی در انجام آن چه دل ات می خواهد آزاد باشی و این موضوع خود هدف است.گرایش به آزادی در DNA ما حک شده است. ما آزادی را برای خودآزادی می خواهیم، نه چیز دیگر.

همانگونه که گفتم انسان ها نشان داده اند که از بین عشق و آزادی یا به عبارتی نیاز به ارتباط و نیاز به مسند درونی علیت  رفتار، اغلب عشق را انتخاب می کنند و این انتخاب در قالب اشکال ناسالم ارتباط همچون سادیسم و مازوخیسم نیز خود را نشان می دهد. یعنی اینکه در شرایط نا سالم و در فرایند تقدم نیاز به ارتباط به نیاز به آزادی، یا می بلعی یا بلعیده می شوی، یا گرایش به سلطه و تسلط و تخریب موضوع  عشق داری یا گرایش به تبعیت و تسلیم و تخریب خود در مقابل آن موضوع، و این فرایندها بی تردید تجلی تخریب نیاز به آزادی و خودمختاری اند. رفتار انسانها گواهی داده است که اغلب پیوند ناسالم برای آنها بهتر از فقدان پیوند، آزادی، و تنهایی است.

چنین تقدمی نشان می دهد که پاسداری آزادی از طریق ارتباط سالم امکان پذیر است. اگر کودک را دوست بداری، بی تردید آزادی اش را محدود نمی کنی و این دوست داشتن خود درس آزادگی می دهد. جالب اینجاست، با اینکه نظریه خود مختاری بیشتر بر اهمیت خود پیروی به عنوان خصیصه اصلی ارگانیسم زنده تأکید می کند، پژوهشهایش بر در همتنیدگی خود پیروی و پیوند صحه گذاشته اند. در واقع پیوند و مهرورزی می تواند تسهیل گر نیاز به آزادی باشد و یا تخریب گر آن، و در این کار توان بالایی دارد.

در فصل دوم سبک ها و مهارت های ارتباطی ارتباط سالم را تشریح کردم که در واقع  انعکاسی از همین عشق سالم است. یک رابطه سالم که تجلی عملی عشق سالم است، یک     رابطه ی صادقانه، صریح، همراه با آزادی، و مراقبت است. وقتی کسی را دوست داری: 1) با او صادقی، 2) برایت اهمیت دارد که تو را دقیق و شفاف بفهمد،3) او را به زور محدود نخواهی کرد، و4 ) در تکاپوی توجه و ارضای نیازهای جسمی و روانی اش خواهی بود. عشق سالم در رابطه ای با این مشخصات جاری است.

بنابراین در دیالکتیک عشق و آزادی، آزادی یکی از مولفه های عشق قلمداد می شود. در نگاه به  نیازهای بنیادین روانی (آزادی، پیوند، و شایستگی)، پیوند  بر آن دو دیگر مقدم است، و رابطه ی عمودی مادر و فرزند محوریت پیوند  عاشقانه ی سالم در ارضاء نیازهای روانی را نشان می دهد. مادر سالم افزون بر حمایت و مراقبت از فرزند،  با او روراست است، متناسب با ظرفیت فهم و درک وی با او شفاف ارتباط برقرار می کند، و در همین فرایند است که ذهنی سازی (mentalization)  رخ می دهد. یعنی  مادر تجربه های کودک را برایش نام گذاری و معنا می کند، و این کار را با صمیمیت و همدلی انجام می دهد. مادر نیازهای جسمی، فکری، و احساسی کودک را مورد توجه دقیق قرار می دهد و از رشد استقلال و شکل گیری آزادانه ی علایق و استعدادهای فرزند خود لذت می برد ( اینو میگن مادر!). مادر سالم با محبت بچه را تر و خشک می کند، ذهن او را می سازد، و با غم و صبر رهایش می کند تا برود و زندگی کند. پدر نیز وارد میدان می شود و این جدایی را تسهیل می کند.

اگر ما مشخصه اصلی طبیعت انسانی را همچون فروم آزادی بدانیم، چیزی که در روح نظریه خودمختاری نیز مستتر است، در این صورت چرا حجم عمده ای از انسانها در طول تاریخ از آن گریخته و می گریزند؟ چه چیزی قدرت عظیمی در تضعیف این طبیعت دارد؟ فروم می گوید:” حرص و حسد قوی است نه به سبب شدت فطری بودن آنها، بلکه به سبب دشواری مقاومت در برابر فشار عمومی برای گرگ شدن در میان گرگان” (1976، ص161) . اما گرگانی که انسانی را وادار به گرگ شدن می کنند خود انسان اند، و هر آدمی توسط آدمی دیگر گرگ  می شود. اگر استعداد گرگ شدن وجود نمی داشت، جامعه انسانی گرگ صفت شکل نمی گرفت. اگر خشونت ریشه در گرایشهای فطری نمی داشت این چنین گسترش نمی یافت. آدمها به سبب چی می کشند و یا می میرند؟ پس باید گرایشهای فطری برای آن وجود داشته باشد. گرایشی که در مواقعی در تضاد با آزادی قرار می گیرد و بر آن غلبه می کند. آیا یکی از موتورهای پر قدرت کشتن و کشته شدن عشق نیست؟ آیا آدمیان نشان ندادند که برای عشق     می کشند و کشته  می شوند؟ پاسخ مثبت است. عشق، آزادی، و اثر بخشی تجلی های نیاز به پیوند، خود مختاری، و شایستگی اند، اما آنچه قوی تر و بنیادی تر است پیوند است . آزادی و اثر بخشی در شرایط سالم در راستای عشق حرکت می کنند و متجلی می شوند، اما اگر به دلیل شرایط ناسالم در تقابل با نیاز به پیوند و دلبستگی قرار گیرند، تاب مقاومت در برابر آن را ندارند. برای همین انسان حیوانی است عاشق، نه ناطق و نه آزاد.

در جمع، در دیالکتیک آزادی و محبت، اصلا دیالکتیکی وجود ندارد و این مهر و عشق است که آزادی را در دل خود می پروراند. عشق و آزادی دو پدیده جدا از هم نیستند، و این جدایی مفهومی و مصنوعی است. احساس آزادی یکی از انشعابات مهرورزی است.  بر همین اساس است که این دیالکتیک را در من به روایت من تصریح نکردم، چون آزادی را جزیی از مهرورزی می دانم واصلا  محور اصلی این کتاب نیز در واقع خودآگاهی است، نه مهرورزی. موتور محرک آزادی هیچگاه خشونت نبوده و نخواهد بود، و در واقع آزادی موتوری جز عشق و مهر (و خودآگاهی ) نداشته و نخواهد داشت. آزادی نیازی است که از نیاز به  مهر منشعب می شود. این مهرورزی، پیوند، و ارتباط است که مشخصه اصلی طبیعت انسانی است، و احساس آزادی از مشخصه های مهرورزی و پیوند سالم است.

عزت زیاد

 

دیدگاه خود را بنویسید