سلامت از یک منظر به معنای شستشوی خود در عالم امکان است. شکستن نظرگاههای تثبیت شده و ناکارآمد، انحلال مجموعههای پیچیده و غامض ذهنی و رفتاری، و اتخاذ نظرگاههای نوین و مؤثر، چیزی است که در عمل در فرایند رواندرمانی رُخ میدهد. رفتار ناسالم چیزی نیست جز تجارب منتج از نظرگاههای خشک و یا مغشوش که هر دو در تضاد با آزادی و آرامش انسانی قرار میگیرند. آگاهی از این نظرگاهها و شکستن آنها حرکت در جهت سلامت است و این حرکت با امید به امکان نظرگاههای دیگر میسر میشود.
زندگی انسانی، در واقع زندگی در عالم امکان و خلاقیت است: نچسبیدن به الگوهای ذهنی و رفتاری تکراری، و ملاحظه خلاقانه امکانات گسترده تجربه. با وجود این، تردیدی نیست که اغلب ما در چارچوب محدودیتهای ذهنی و جسمانی خود زندگی میکنیم. فروید از نخستین اشخاصی بود که نشان داد چطور زندگی بالغانه، تکرار الگوهای ارتباط درون روانی و بینشخصی کودکی است و سناریوی زندگی ما در سالهای نخست ریخته و بسته میشود. پژوهشها نشان دادهاند که در کنار محدودیتهای روانی ما، مزاج، زمینههای زیستی و ژنتیکی شخصیت، و همچنین سازو کارهای شیمیایی مغزی نیز، محدودهها و مرزهایی را برای زندگی ما میسازند. شواهد نشان میدهد محدودیتهای روانی چیزی است که میتوان از طریق روشهای روانشناختی برطرف کرد، زیرا این محدودیتها چیزی نیست جز یادگیریهای اشتباه و نیازها و احساساتی که به این رفتارهای یادگرفته شده تداوم میبخشند. به زبانی فنی و ساده، اگرپاسخ شرطی در برابر محرک شرطی همراه با محرک غیرشرطی نباشد، خاموش میشود. اگر پاسخ شرطی ترشح بزاق با صدای زنگ (محرک شرطی) برانگیخته میشود به این دلیل است که پس از زنگ، غذا (محرک غیرشرطی) آورده میشود. پس یادگیری اشتباه به سبب اثرگذاری بر نیازها و احساسات ،تداوم می یابد. اگر این ارتباط قطع شود، پاسخ غیرشرطی محو میشود. منطق حاکم بر محدودیتهای روانی ساده است، اما این یادگیریهای ناسالم چنان پیچیده می شوند که در عمل با خون جگر محو میشوند.
محدودیتهای روانشناختی که به آنها اشاره کردم، با بحث ذهن و بدن و وسوسه تقلیل روانشناسی به عصبشناسی نیز گره میخورد؛ موضوعی که محل بحث و مناقشهای دیرینه است. بر اساس این تصور، محدودیت در تغییرات روانشناختی ممکن است به این دلیل باشد که این فرایندهای روانشناختی در واقع فرایندهای مغزیاند و به همین سبب مقاوم در برابر تغییر. در فصل دوم و سوم من به روایت من به این موضوع در قالب مسئله خودمختاری و ذهن پرداخته ام: سازو کارهای مغزی متمایز رفتار تحمیلی و رفتارخودمختارانه، دوطرفهبودن اثرگذاری فرایندهای ذهنی هشیار و ناهشیار و فرایندهای مغزی، و همبستگی فرایندهای ذهنی با فرایندهای عصب شناختی، همگی دال بر این است که فرایندهای زیستی و روانشناختی دو روی یک سکهاند که مرزبندی مشخص آنها و تقلیل یکی به دیگری نه ممکن و نه مفید است. از هنگامی که دوگانه انگاری دکارتی در خصوص ذهن و بدن از سکه افتاد، وسوسه تقلیل تبیینهای روانشناختی به عصب شناختی سکه رایجی شد که حاصل آن توهم تبیین فرایندهای روانشناختی با بهرهگیری از استعارههای متجسد فیزیکی و شیمیایی مغزی است. گاهی میبینم چطور دانشجویان روانشناسی با خواندن مقالهای در خصوص نقش اکسی توسین، وازوپرسین، فنیلاتیلامین، و سروتونین در فرایند عشقورزی سالم و پاتولوژیک، بهعنوان مثال، به وجد میآیند که گویی معمای فرایند پیچیدهای چون مهرورزی و عشق در آدمیان گشوده شد و میتوانیم فردی را با تزریق فتیلاتیلامین عاشق کنیم، با تزریق وازوپرسین جلوی خیانت زناشویی را بگیریم، و دیگری را با چند تزریق کنترل شده از ابتلا به یک عشق ناسالم رها سازیم.
چرا؟ این پندار تبیین کامل فرایندهای روانشناختی با توسل صرف به سازوکارهای مغزی از کجا آب میخورد؟ بدنی سازی(somatization)! اراده معطوف به مواجهه با تجربههای هیجانی سنگین، هم طاقت فرسا و هم هراسآور است و یکی از واکنشهای دفاعی متداول در این خصوص سرکوبی احساسات، و وسواس علتیابی طبی علایم جسمانی ناشی از سرکوبی است. این دفاع در شکل دانشمندانه، در قالب انکار اهمیت معنای روانشناختی تجارب انسانی و تقلیل آنها به فرایندهای جسمانی منعکس میشود، ماجرایی که به تقلیلگرایی(reductionism) مشهور است: تقلیل اهمیت و معنای فرایندهای روانشناختی به فرایندهای جسمانی. عشق چیزی نیست جز فنیلاتیلامین و اُکسیتوسین بالا به همراه سروتونین پایین، اضطراب چیزی نیست جز کته کولامین بالا، و افسردگی هم فقط ناشی ازسروتنین ودوپامین پایین است. این فرایند فکری و علمی فرقی با فرایند فکری آن بیماری ندارد که استاد دانشگاه دندانپزشکی و مبتلا بهIBS است و معنای روانشناختی اضطراب اش را که در سیستم گوارشش متجلی میشود، انکار میکند. با اینکه با مراجعه به روانشناس تلویحاً بر وجود مشکلات ذهنی و رفتاری خود صحه گذاشته است، اما ارتباط علایم IBS و اضطراب را در خود نادیده میگیرد. اضطراب این بیمار به سبب عوامل جسمانی و ژنتیکی و همچنین آسیب های روانشناختی دوران کودکی، در قالب کارکرد نابجا و ناسالم سیستم گوارش متجلی میشود. وقتی بیمار ارتباط این کارکرد نابجا و ناسالم سیستم گوارش را با اضطراب خود، در جلسه روانکاوی، تجربه میکند، آن را نادیده میگیرد و با روانکاو خود درباره عوامل غیرروانشناختی و جسمانیIBS بحث میکند . او پس از سالها مصرف بیحاصل دارو نماهای پروبیوتیک، در آرزوی دارویی جدید است، نه مواجهه با مشکلات هیجانی خود. این گفتار دفاعی بیمار چه تفاوتی با این جمله عالم نمای عامیانه دارد که میگوید آرایش ملکول ها در آزادسازی فتیلاتیلامین و دوپامین ما را عملاً در موقعیتی قرارداده که معجون عشق بسازیم. یعنی دارو را مصرف می کنید و بعد عاشق اولین کسی میشوید که میبینید، و یا با خوراندن دارو میتوانید کسی را که دوستش دارید عاشق خود کنید. چنین جملاتی چه بیشتر از آمینپوتنسی (توهم همه توانی) نوزادانه دارد؟!
آزمایش معروف و قدیمی شاکتر را به یاد دارید: او با تزریق نوراپی نفرین در دو گروه و قرار دادن هریک از آنها در دو موقعیت خشم و شادی، علی رغم برانگیختگی فیزیولوژیک یکسان، هیجان های متمایزی را در آزمودنیها ایجاد میکرد. معنای این آزمایش این است که تجربه هیجانی قابل تقلیل به فرآیندهای فیزیولوژیک نیست و ارزیابیهای هشیار و ناهشیار بخشی از تجربه هیجانیاند. حال که به مدد پیشرفتهای نوروساینس، بیوشیمی و بیوفیزیک متمایز بودن تجارب هیجانی به شکل روز افزون آشکار شده است، وسوسه تقلیل تجارب هیجانی به صرف همین بیوشیمی نیز دوباره جان گرفته است. اما مکرر میبینیم و میشنویم بیمارانی که تحت درمانهای دارویی سنگین قرار میگیرند، چگونه حس میکنند زندگیشان به شکل کاذبی عاری از اضطراب و افسردگی شده است. تردیدی نیست که می توان تجارب هیجانی را با داروها تسهیل و یا تعدیل کرد، اما نمی توان ایجاد و یا حذف کرد. مصرف بیش از حد دارو احساسات را به شکلی کاذب میپوشاند. نمی توان یک فرد عزادار را با تزریق دارو شاد کرد، زیرا نمی توان اثر ذهن و فضا و ارتباط و نیاز و هیجان را صرفاً به این واکنش های فیزیکی و شیمیایی تقلیل داد، و این تقلیل ثمری ندارد جز تعطیل اهمیت و ارزش زندگی انسانی. گویی تجربه، یادگیری، و بالا و پایین های زندگی ارزشی ندارد و در آینده همه چیز با مداخلات مغزی قابل تحقق است . مثال دیگر در خصوص تحویل ناپذیر بودن ذهن به مغز اعتیاد است که فعلاً باید اعتراف کنیم در شفای آن به گل نشستیم. اعتیاد نوعی فرایند پیچیده مغزی – ذهنی است که به دگردیسی شخصیت و مغز میانجامد. واقعیت این است که علیرغم شناخت سازوکارهای مغزی اعتیاد، این بیماری همچون بیماریای مزمن است که میتوان به تداوم و طولانیتر شدن دورههای نهفتگی علائم آن امید داشت. افسانه درمان دارویی اعتیاد مصداقی از تقلیل ناپذیری یک فرایند پیچیده ذهنی و مغزی به فرایندهای صرفاً مغزی است. از این رو نمی توان ، به صرف مشاهدۀ بیماران دچار ضربۀ مغزی که به تغییرات شدید و ناسالم شخصیتی مبتلا میشوند، ذهن را به مغز تقلیل داد؛ همانگونه که به صرف مشاهده موارد اندکی از شفاهای خود به خودی در اثر فعالیتها و تجارب روانشناختی نمیتوان به اثرپذیری کامل و همیشگی فرایندهای روانشناختی بر ساختارها و فرایندهای جسمانی رای داد.
تجربه ذهنی و رویدادهای جسمانی
دانیل سیگال(2010) از جمله متفکران و محققان دانشگاه کالیفرنیا است که هویت و در هم تنیدگی جسم و ذهن را به خوبی به تصویر کشیده است. از دید وی یافته های سخت افزاری علمی با زندگی ظریف ذهنی ما قابل انسجام است. در این مدل واقعیت حداقل دو جنبه بنیادی دارد که دو روی یک سکه از واقعیت وجود انسانی را منعکس میکنند. یک وجه آن، چیزی است که در جلوی چشمان خود میبینیم. دستمان را حرکت میدهیم و حرکت آن را میبینیم یا بوی گل و نرمی آن را حس میکنیم. اینها جنبۀ فضایی و عینی دنیای ما هستند. به همین شکل و به همین حد بدیهی و واقعی، واقعیت را به شکل ذهنی و شخصی نیز تجربه می کنیم، ازجمله تجربه ذهنی قرمزی گل رُز، عطر آن، و حس و خاطرهای که این عطر در ما بیدار میکند؛ یا میتوانیم تا حدی حس کسی را که در حال بوییدن یک گل رُز است تجربه کنیم.
ما جهان را از طریق پنج حس مان تجربه می کنیم و در عینحال از بدن خود نیز حسهایی را ادراک می کنیم که به آن حس ششم میگوییم، یعنی حسی که از جسم خودمان ادراک میکنیم. (حس ششم، در اینجا به معنایی علمی، به ادراک حسی که از بدن خود داریم مربوط است و با مفهوم عامیانه حس ششم متفاوت است.) ادراک ما از این شش حس، دنیای ذهنی ما را، در تعامل با نیازهای فطری و خصایص شخصیتی و ژنیتیکیمان میسازد. هیچ کس نمیداند که چگونه تجربه ذهنی مشاهده گل رُز در اثر شلیک های نُرونی ناشی از ادراک گل رُز ساخته میشود. هیچکس نمیداند چگونه دیدن فردی که اشک میریزد تجربه ذهن ما را از اینکه او غمگین است می سازد. افزون بر این نیز هیچ کس نمیداند چگونه فکر کردن به گل رُز در تجربه ذهنی ما، مغز را وا میدارد که الگوی خاصی از شلیک عصبی را نشان دهد.
واقعیت تجربهای و ذهنی اگر چه واقعی است، اما ماهیتی غیرعینی دارد زیرا قابل مشاهده، لمس کردن، وزن کردن، و اندازه گیری نیست. نمیتوانید تجربه ذهنی خود را با دوربین ثبت کنید، حتی با fMRI نیز نمیتوانید آن را مشاهده کنید. دنیای ذهنی و درونی، همان فعالیتهای مغزی نیست. تنها میتوان گفت که هر دو همزمان و همبستهاند. به عنوان مثال، امیدگال مغز در سیستم لیمبیک در هنگام تجربه ترس فعال میشود. یادآوری رویدادی ترس آور نیز امیگدال را فعال میکند. امیگدال نیز تسهیلگر تجربه ترس است و تحریک آن موجد چنین تجربهای است. چگونه این دو وجه از واقعیت غیر قابل انکار زندگی را که هر دو بر هم اثر گذارند آشتی دهیم؟
تجربه ذهنی برخلاف مغز و شلیک نُرونی، درمکان فیزیکی رُخ نمیدهد، بلکه در زمان وجود می یابد. الان که در حال خواندن این سطور هستید چه احساسی دارید؟ چه چیزی را در ذهنتان مجسم کردید؟ بی تردید نمیتوانید ابعاد فضایی احساس و تجسم کنونی خود را اندازه بگیرید. احساس و تجسم شما قد، وزن، عمق، و پهنا ندارد. اما بیتردید میدانید که خود این تجربه که همین الان جریان دارد، واقعی است. اما کجاست؟ اگر بگویید در مغزتان است، شلیک عصبی را با تجربه خود برابر کردهاید که در واقع اینطور نیست. واقعیت این است که هر دوی آنها-تجربه ذهنی بیمکان و شلیک عصبی قابل اندازه گیری- هم زمانند. هم زمانی فصل مشترک آنهاست، پس میتوان گفت همبستهاند. آنگاه که شروع به پرسش کنیم که کدام نخست روی میدهد، گرفتاری آغاز میشود. اگر بگویید اول مغز فعال میشود و بعد تجربه ذهنی که هیچ. این همان دره تقلیل گرایی است که بهرهگیری از نظریه و تبیین روانشناختی را عقیم میگذارد. در عین حال شواهد غیر قابل انکاری وجود دارد که نشان میدهد ذهن قادر به فعالسازی مدارهای مغزی است، آن هم به شکلی که ساختار آنها را تغییر میدهد. چنین واقعیتی تبعات مهمی دارد: یکی اینکه ما میتوانیم از ذهن در جهت دگردیسی مغز بهره بگیریم، همانگونه که با دستکاری فیزیک و شیمی مغز میتوان ذهن را دگرگون ساخت. اما باید دانست که در عمل هر دو جهت این تغییر محدودیت دارد. حال سؤال این است که چگونه با بهرهگیری از الگویی نظری، هر دو واقعیت را بپذیریم و افقهای تبیینی و مداخلاتی را فراتر کنیم.
اساس و امکانات ذهن و عین
وجوه ذهنی و عینی واقعیت، اساسی و غیر قابل تقلیل و تحویلند. تجربه حسی از عشق با شلیک عصبی خاصی در مغز همزمان و همبسته با آن است، اما اینها یکی نیستند. بیربط نیست اگر بگوییم شلیک نُرونی خاصی میتواند احساس عشق بیافریند، همانگونه که احساس عشق، خالق شلیک نُرونی خاصی است. حکم به برتری یکی بر دیگری در اینجا نه لازم است و نه مفید. علم همواره نیازمند تبیینهای روانشناختی و عصبشناختی برای پدیده های رفتاری است.
سیگال (2010) از تمثیلی برای درک واقعیت ذهن و عین انسانی استفاده میکند که جالب است (شکل). تصور کنید واقعیت بر اساس احتمالات شکل بگیرد. تصوری که مکانیک کوانتوم در حمایت از آن قدعلم کرده است (هایزنبرگ،1930). در سطحی از واقعیت منفرد، امکان کامل را تصور کنید: دنیایی با امکانپذیری کامل و بینهایت که هیچ چیز در آن معین نشده و هر چیز در آن امکان پذیر است. این صفحه امکان دو طرف دارد: مغز متجسد و ذهن بیمکان (در محورx به سمت راست). هر موضعگیری ما در ساحت باز امکان پذیری، لاجرم به سوی خارج و در جهت فاصله گرفتن از امکان بی حد و حصر حرکت میکند: حرکت بهسوی احتمالات خاص و محدودیت دامنه امکان، حرکت از امکان به احتمال، از possibility به سوی probability. درزبان انگلیسی possibility یعنی امکان بیشتر و probability یعنی دامنه امکان کمتر و احتمال بیشتر رویدادهای خاص. اگر بگویم میوه، شما از ساحت امکان فاصله میگیرید و این احتمال میرود که به میوههایی متعدد فکر کنید. حرکت از امکان به احتمال همچون بلند شدن از صفحه امکان به سطح بالاتر و با ثباتتر احتمال، به سطح ظرفیت (valenced) احتمالات خاص است. این سطح با ثبات تر است چون دامنه احتمالات در آن محدود تر است . این حرکت در هریک از دو طرف صفحه امکان، سطح مغزی و سطح تجربه ای (سطح عینی و سطح ذهنی) رخ میدهد. سپس اگر بگویم “سیب”، ممکن است مستقیماً سیبی را تصور کنید که در واقع فعالیت ذهنی خاص یا فعال شدن مداری از شلیک نُرونی خاص است. در این وضعیت احتمال بسیار بالایی وجود دارد که با شنیدن واژه سیب، شنونده به سیب فکر کند. سیگال به تجسم سیب، اوج فعال سازی(peak of activation ) میگوید: لحظهای که یک تجربه ذهنی خاص با یک فعالیت نُرونی خاص همزمان میشود. در این فرایند شما از امکان باز به سوی احتمال و بعد به سوی فعالسازی یک رویداد واقعی در یک لحظه خاص پیش میروید. به عبارت دیگر، ما با فعالیت ذهنی و رفتاری در واقع از امکان بی نهایت به سوی احتمالات بیشتر و یا محدودیت دامنه امکان، و در نهایت انتخابْ پیش میرویم. هر چه بیشتر پیش میرویم دامنه احتمال کمتر و قدرت پیشبینی واحتمال وقوع رویدادی خاص افزایش مییابد. در ساحتْ امکان هر چیزی ممکن است. در صفحه احتمالات دامنه امکان محدود میشود و در اوج فعالسازی این احتمال حداقل ممکن میشود. به عبارت دیگر، در ساحت امکان توان پیشبینی صفر است در صفحه احتمالات توان پیشبینی بیشتر میشود و در اوج فعالیت، پیشبینی پذیری به اوج خود میرسد. برای فهم این جنبش ذهنی و عینی می توان نقطهای را در ساحت امکان، سطح ظرفیت یافته احتمال، و اوج فعالسازی مجسم کرد (شکل، گویای ای این استعاره است)؛ پیوستاری در دنیای ذهنی و مغزی که از امکان فزاینده به سوی امکان کمتر و احتمال رویدادهای خاص پیش میرود که در نهایت، به فعالیتی خاص میرسد . در این زمان احتمال فعالیت های دیگر بسیار کم میشود.
همه ما گرایشاتی داریم که برایند مزاج (temperamant ) و تجارب ما هستند. این جنبه از تجربه ذهنی و روانی و همچنین الگوی شلیکهای نُرونی به احتمالات ذهنی و رفتاری ما شکل، محیط، و ارتفاع خاصی میدهد که به آن در روانشناسی امروز،”شخصیت” میگویند. شخصیت چیزی نیست جز احتمال بالای بروز تجارب و رفتارهای مشخص در فردی خاص. در این معنا، شخصیت آن الگوی ذهنی و مغزی خاصی است که احتمال رفتار های خاصی را در ما بالا می برد و امکان رفتارهای متفاوت دیگر را محدود میسازد. ما از دو جهت، همزمان از ساحت امکان فاصله میگیریم. برای مثال در هنگام تجربه ذهنیِ تجسمِ سیب و الگوی شلیک نُرونی آن- که همزمان و همبستهاند- از ساحت امکان فاصله میگیریم و به اوج فعالسازی میرسیم (حرکت در محورy به سمت بالا و پایین). هنگامی که نام میوه برده میشود، شنونده ممکن است گونههایی از میوه را تجسم کند یا هوس میان وعدهای میوهای کند و مغز، آماده شلیک نُرونی هر گونه میوهای میشود. در این حالت احتمال بیشتری خواهد بود که پیوندهای سیناپسی در آیندهای چند ثانیهای، به شکل خاصی عمل کنند. این همان ظرفیت ناشی از سطح احتمالی است (ظرفیت عملی خاص) که در آن احتمال تجربه ذهنی خاص و شلیکهای نُرونی خاص فزونی مییابد. اما وقتی نام سیب برده میشود، شنونده به احتمال زیاد سیب را مجسم میکند و امکان تجسم میوههای دیگر به شدت تقلیل مییابد.
در ساحت امکان، تقریباً امکان بی نهایتی از ترکیبهای شلیک نُرونی و تجربههای ذهنی وجود دارد که بالقوه در دسترس است. گرایشهای شخصیتی با تغییر حاصل در محور زمان (به زبان ساده با گذشت زمان) خود را نمایان میکنند؛ گرایش هایی که در قالب تجربه ذهنی و الگوی نُرونی خاصی متبلور میشوند. همچنان که به تنگتر کردن الگوی تجارب ذهنی و فعالیتهای نُرونی ادامه میدهیم، از فراخی امکان و مجموعهای از خصایص در سطوح احتمالات، به یک سطح خاص از احتمال در تجربه ذهنی و شلیک نُرونی حرکت میکنیم. وقتی خود را آماده بازی تنیس میکنید، مغز به سوی الگوی خاصی از فعالیت حرکت میکند؛ همچون آمادگی برای رقابت، شور و شوق، و خاطره بازیهای گذشته. وقتی راکت را در دست میگیرید و عمل خاصی انجام میدهید، واقعیت جسمانی شما بهسوی اوج فعالسازی حرکت میکند؛ همچنانکه الگوی فعالیت نُرونی اعمال خاصی را فعال میکند. در بُعد تجربه ای نیز این اوج در قالب احساس مراقبت، دقت، سرعت، و رقابت متجلی میشود. اگر خود را در حال بازی تنیس نیز تخیل کنید، تجربه ذهنی شما الگوی فعالیت نُرونی خاصی همچون بازی واقعی را خلق میکند. اینگونه است که جسم و ذهن درهم تنیده اما متمایز، زندگی ما را می سازند.
دکارت، به خطا، جسم و ذهن را دو دنیای مستقل میدید، اما نه اینکه در اصلاح این خطا تا جایی پیش رویم که فرض کنیم این دو یکی هستند. فلاسفه مدرن نیز یکی دانستن آنها را خطایی فلسفی میدانند(2008,Wallace ). اما در عمل گوش خیلی از محققان و دانشجویان بدهکار این حرفها نیست و وسوسه یکی دانستن ذهن با مغز، می تازد و می بازد. در واقع جسم و ذهن دو واقعیت متمایز همبسته و درهمتنیدهاند، اما نه یکی هستند و نه قابل تحویل به یکدیگر. گاهی مغز ذهن را هدایت میکند و گاهی ذهن مغز را. تغذیه، دارو، آسیب، و ساختار ژنتیکی مغز، همگی بر ذهن مؤثرند؛ همانگونه که موزیسینها و ورزشکاران با تمرین تجسمی و ذهنی نه تنها مهارت خود را ارتقاء میدهند، که رشد ساختار مغزی مرتبط با عمل خود را نیز تسهیل میکنند. جسم و ذهن دو واقعیتند که هریک سطحی از رفتار را تبیین میکنند. از اینرو روانشناسی و نوروساینس هر دو مهم و مفیدند. نمیتوان روانشناسی را به نوروساینس تقلیل داد که در این صورت، عمدتاً در توصیف و تبیین و مداخلات درمانی عقیم میشویم؛ همانطور که موفقیت و شکست روابط عاشقانه و زناشویی، با صرف چند انتقال دهنده عصبی قابل تبیین و مدیریت نیست.
در پایان این نیز شایان ذکر و بدیهی است که اگر چه تقلیل پدیدههای روانشناختی به عصب شناختی، نوعی دفاع جسمانی سازی و طبی سازی است، نفی فرایندهای عصب شناختی و معنادهی روانی به پدیدههایی که هیچ معنی انگیزشی خاصی ندارند نیز نوعی روانشناسیزدگی(psychologizing) است. بهعبارت دیگر ، نوروساینس نیز قابل تحویل به روانشناسی نیست. به عنوان مثال ضایعه عصب شناختی نقصان در جانبی شدن(lateralization) و اشتباه کردن دست چپ و راست و یا خواندن 36 به جای 63 ضایعهای عصب شناختی است که معمولاً معنای انگیزشی و روانشناختی خاصی ندارد، و تفسیرهای روانکاوانه در این موارد بازی و پنداری بیش نیست.
نیما قربانی