آیا حرفهام، یا دفاعهایم، مرا از پا درآوردهاند؟
(رضا مشایخی)
استاد گرانقدر، جناب آقای فردریکسون،
با سلام و احترام،
همانطور که میدانید، من در بیمارستان کودکان مبتلا به سرطان، واقع در شهر تهران، به عنوان روانشناس بالینی مشغول به کار هستم.
اخیرا احساس میکنم، دفاعهای روانشناختیام مرا افسرده کردهاند. این بیمارستان مرا فرسوده کرده است. من نسبت به سلامت و جسم خودم دچار وسواس شدهام. در طول شبانهروز، دردهایی مبهم در قفسه سینه، مچ پا، انگشتان پا، انگشتان دست، و کمرم احساس میکنم. غده لنفاوی برآمده روی گردنم را که ناشناخته است، هر روز وارسی میکنم. دیشب و در شب قبل از آن، به ناگاه، ساعت دو بامداد از خواب پریدم. رویایی آشوبناک دیده بودم. والدینی که در راهرو آیسییو بیمارستان در انتظار ملاقات فرزندانشان بودند، مضطرب و پژمرده به نظر میرسیدند. احساس میکردم که اگر دوباره به خواب فرو بروم، خواهم مرد!
امروز در بخش درد و مراقبتهای تسکینی، با دختری ۱۷ ساله به نام مرضیه، مبتلا به سرطان سارکوم، که مراحل پایانی زندگی را سپری میکند، گفتگو کردم. مرضیه به طرز محنتباری درد میکشید. چندین بار نزدیک بود که گریه کنم. اما، خودم را جمع وجور کردم.
هر روز به آسانی میگریم، و زمانیکه رنج این کودکان را به خاطر میآورم، و از اینکه نمیتوانم مرهمی بر درد آنها باشم، احساس میکنم که درمانگر کارآمدی نیستم.
میترسم روزی به سرطان مبتلا شوم و تصور دردهایی که متحمل خواهم شد، آزارم میدهد.
من چه باید بکنم؟
پاسخ جان فردریکسون:
از رضا بابت این سوال متشکرم (۱) .
من تردید دارم که این بیمارستان تو را فرسوده کرده باشد. دفاعهای روانت، این کار را کردهاند. به طور مثال، از خودمان انتظار داریم که حال بیماران را بهتر کنیم، در صورتیکه گاهی اوقات این کار امکانپذیر نیست. ممکن است به هنگام غم، از خود انتظار داشته باشیم که غمگین نباشیم. ممکن است از خود انتظار داشته باشیم که موقعیتهای تغییرناپذیر را تغییر بدهیم. تمامی این انتظارات، اشکال مختلف دفاع “انکار واقعیت با خیالپردازی (۲)” است: یعنی پرداختن به یک تصویر ذهنی و بیتوجهی به واقعیتی دردناک. چنین دفاعهایی در سراسر جهان باعث فرسودگی میشوند.
در این بیمارستان، تو به کودکان در حال احتضار و پدرها و مادرهایشان مشاوره میدهی. والدینی که حقیقتاً ناامید بوده و نظارهگر مرگ تدریجی جگرگوشههایشان هستند. تو فکر میکنی که درمانگر کارآمدی نیستی. برعکس، من فکر میکنم که کارآمد هستی. اما فارغ از اینکه چقدر درمانگران زبردستی باشیم، ما نمیتوانیم به کودکی که در حال مردن است، کمک کنیم تا زنده بماند. ما نمیتوانیم به پدری که با درماندگی، نظارهگر مرگ فرزندش است، امیدواری بدهیم. تو نمیتوانی به مادری مغموم و ناامید، کمک کنی تا حس بهتری داشته باشد. برای کارآمد بودن، چارهای نداریم جز اینکه در گام اول، بدانیم چه چیزهایی را نمیتوانیم تغییر دهیم و چه کمکهایی را نمیتوانیم ارائه کنیم.
درمانگر کارآمد به کودک در حال احتضار کمک میکند تا با مرگ روبرو شود. درمانگر کارآمد به والدین کمک میکند تا با مرگ روبرو بشوند. تو به والدین کمک میکنی تا با فقدانی روبرو شوند که هیچ پدر و مادری نمیخواهد آن را بپذیرد. گاهی اوقات، علیرغم اینکه امید داشتیم به بهتر شدن زندگی انسانها کمک کنیم، مجبوریم به افراد کمک کنیم که مرگ خوبی داشته باشند. درست است. تو نمیتوانی به آنها کمک کنی تا زنده بمانند. اما میتوانی به آنها کمک کنی که مسیر زندگی به سوی مرگ را طی کنند. این همراهی هدیهای است که افراد اندکی برای اعطای آن به دیگران آمادگی دارند؛ و تو در حال حاضر، چنین هدیهای را به دیگران میدهی. اجازه بده به تو نشان بدهم که چگونه این کار را انجام میدهی. در نامهات به من نوشتی: ” من نسبت به سلامت و جسم خودم دچار وسواس شدهام. در طول شبانهروز، دردهایی مبهم در قفسه سینه، مچ پا، انگشتان پا، انگشتان دست و در کمرم احساس میکنم. غده لنفاوی برآمده روی گردنم را که ناشناخته است، هر روز وارسی میکنم. دیشب و در شب قبل از آن، به ناگاه، ساعت دو بامداد از خواب پریدم. رویایی آشوبناک دیده بودم. والدینی که در راهرو آیسییو بیمارستان در انتظار ملاقات فرزندانشان بودند، مضطرب و پژمرده به نظر میرسیدند. احساس میکردم که اگر دوباره به خواب فرو بروم، خواهم مرد!”.
تو شدیداً به بیمارانت علاقهمند هستی! تو در درونت، نسبت به آنها شدیداً احساس عشق و محبت داری. تو به اندازهای نگران از دست دادنشان هستی که با آنها همزادپنداری میکنی، گویی تو در حال احتضار هستی، نه آنها! درست مثل بیمارانت و والدینشان، میترسی که اگر بخوابی خواهی مرد! تو اکنون در دلت، در قلبت، و در اعماق وجودت، میدانی که بیمارانت چه حسی دارند. آنها هر روز نگران هستند که “آیا اگر بخوابم خواهم مرد؟ آیا این آخرین روز زندگی من در دنیا است؟” اکنون تو این احساس را درک میکنی. این احساس دیگر فکری انتزاعی در ذهن تو نیست. بلکه احساسی در جان و تن تو است. اکنون آنها را میشناسی. آنها را درک میکنی، و دقیقاً همین دانش سرشتهشده در جسم و تن تو است که تو را قادر میسازد از اعماق وجودت با بیمارانت صحبت کنی. و چقدر دهشتناک است که هر روز ندانیم آخرین روز زندگی ما در زمین است یا نه، و بترسیم که اگر بخوابیم خواهیم مرد.
از سویی دیگر، من فکر میکنم که ترس تو از ابتلا به سرطان در آینده، دفاعی است که توجه تو را از غمی که اکنون در رگهایت جاری است، برمیگرداند. به راستی که این غم محنتبار است. تو نوشتی: ” امروز در بخش درد و مراقبتهای تسکینی، با دختری ۱۷ ساله به نام مرضیه، مبتلا به سرطان سارکوم، که مراحل پایانی زندگی را سپری میکند، گفتگو کردم. مرضیه به طرز محنتباری درد میکشید. چندین بار نزدیک بود که گریه کنم. اما، خودم را جمع و جور کردم. هر روز به آسانی میگریم، و زمانیکه رنج این کودکان را به خاطر میآورم، و از اینکه نمیتوانم مرهمی بر درد آنها باشم، احساس میکنم که درمانگر کارآمدی نیستم. میترسم که روزی به سرطان مبتلا شوم و تصور دردهایی که متحمل خواهم شد، آزارم میدهد”.
ترس تو از ابتلای خودت به سرطان، برگرفته از دانش تو از اوست: او به سرطان مبتلا شده است، و او درد میکشد. و چقدر تحمل آن دشوار است! من نمیدانم که اگر میگریستی، اشکهایت او را میآزرد یا او را آرام میکرد. اما اطمینان دارم که حضورت بر بالین او، و در زمانیکه درد میکشید، تنهاییاش را فروکاهید. تو پزشک نیستی و نمیتوانستی که درد جسمی اورا التیام ببخشی. تو نمیتوانستی به هنگامیکه او در پنجههای درد فشرده میشد، تنهایی جسمیاش را پر کنی. اما میتوانستی که با نشستن در کنارش، گرفتن دستانش، و با صحبت و شنیدن سخنانش، تنهایی انسانی او را در مرگ پر کنی. و اگر صحبت کردن امکانپذیر نبود، میتوانستی صرفاً با همحسی و تحمل آنچه که به تنهایی قابل تحمل نیست، مرهمی بر دردهایش باشی. گاهی اوقات، سخنانی که بر زبان جاری میکنیم کارگر نمیافتند. اما اشکهایی که میریزیم و دستهایی که در دست میگیریم، التیامبخش هستند.
او میدانست که تو قادر به درمان سرطان او نیستی. او چنین انتظاری از تو نداشت. اما نگاههای عاجزانهاش از تو چیزی را طلب میکرد که قادر به ارائه آن بودی: اینکه به اعماق چشمانش بنگری و در کنارش باشی. صدای نالههایش از تو میخواست کاری را انجام دهی که میتوانستی: اینکه کنارش بنشینی، دستش را بگیری و با او همدلی کنی. اگر سخنی داشت، بشنوی. و اگر سخن نمیگفت، از اعماق وجودت صدای او را بشنوی. در سکوت، وقتی درد را در نگاهش ببینی، متوجه میشوی که ما با گوشهایمان نمیشنویم. گوشها ابزار شنیدن هستند، لکن با آنها نمیشنویم. تمام وجود ما میشنود و درک میکند. تو تردید داری که به او کمک میکنی. بله، تو به او کمک میکنی. اما بهتر است بدانی که این کمکی دوسویه است. او به تو کمک کرده تا بتوانی از اعماق وجودت بشنوی و درونیاتت را تحمل کنی.
آیا این بیمارستان تو را فرسوده کرده است؟ نه. اما شغلت در حال سوزاندن دفاعهایت است:
انکار، فاصلهگیری از دنیای درونی دیگران، و انتزاعی نگریستن به امور.
گفتی که به جای گریه کردن، خودت را “جمع و جور” کردی. شاید زمان آن فرارسیده که دست از تلاش برای حفظ یکپارچگی و “جمع و جور” بودن خودت برداری. چیزی که تو “جمع و جور” کردن خودت مینامی، همان مجموعه آشنا از دفاعهاست که برای اجتناب از انسانیت، زندگی و مرگمان، و احساساتی که برمیانگیزند، به کار میبریم. جمع و جور کردن، خودِ توخالی ما است که واقعیت درونیمان را میپوشاند. تو در این بیمارستان، در حال پیدا کردن خود واقعیت در پشت پرده این دفاعها هستی، و میآموزی که شنیدن با وجودت چگونه با شنیدن گوشهایت متفاوت است.
———————————————————————————————————————————————————————–
(۱) جان فردریکسون صفحهای عمومی در فیسبوک دارد که درمانگران از سراسر دنیا در آن عضویت دارند و سوالات خود را از او میپرسند.
(۲) Denial through fantasy