طبیب یا قلندر: خوانشی دیگر از سودای خوش
دکتر حمیدرضا غریبی
این یک برداشت آزاد از کتاب سودای خوش است، که کاملاً بر فضای ذهنی و تجربه زیسته نگارنده این متن بنا شده، و در واقع بهانهای است برای گفتگو با نویسنده کتاب سودای خوش، از طریق این کتاب.
در آغاز باید یک چیز روشن شود: هر نویسندهای فرزند زمانهی خویش است، یعنی در زمان و مکانی معین زیست میکند، و اثر خلق شدهاش بیتردید بیانی است از وضعیت زیستبوماش. هیچ اثری نیست که از این قاعده مستثنی باشد، بویژه آثار تاریخی. بنابراین در خوانش من از این متن، پیشفرض اصلی این است که کاراکترهای این کتاب همگی توسط نویسندهی سودای خوش خلق شدهاند و ارتباطی به کاراکترهای داستان پادشاه و کنیزک مثنوی ندارند.
داستان پادشاه و کنیزک مثنوی، روایت داستانی عاشقانه است بین پادشاه و کنیزکی که شیفتهی اغواگری زرگر شده، و این شیفتگی او را بیمار کرده است. پادشاه برای دفع این رنجوری از طبیب کمک میخواهد و طی این کمک، ابژه عشق پادشاه از کنیز به طبیب (که فرستادهای الهی است) دگردیسی مییابد. نویسندهی سودای خوش هم تلاش دارد ضمن این داستان کاراکتر دیگری را وارد قصه کند. در این قصه ما شاهد کشوقوس پنج کاراکتر اصلی (کنیزک، زرگر، پادشاه، طبیب و مرد مدرن) با همدیگر هستیم. زرگر نماد اغواگری محض است. کنیز نشانگر تعلقات ماست، همسر و فرزند، پدر و مادر، و … یعنی آن چیزهایی که ما به آنها تعلق خاطر داریم و به آنها متصلیم. پادشاه مردی است، معشوق از دست داده، رقیب عشقی زرگر، که خود را در این مثلث عاشقانه باخته میبیند و دست به دامان طبیب میشود تا حال رنجور کنیزک را دریابد. تا اینجا قصه ظاهرا همان قصهی مثنوی است، اگرچه معانی ممکن است عوض شده باشند. اما مرد مدرن کاراکتری است که تفاوت قصه سودای خوش را از قصه پادشاه و کنیزک مثنوی عیان میسازد. هرچند خوانندهی تیزبین متوجه میشود که اساسا چهار کاراکتر دیگر هم ربطی به مثنوی ندارند. نویسندهی سودای خوش این کاراکترها را تنها به صورت فرمیک به کار گرفته است. او شاید میتوانست مثلا کاراکترهایی از شاهنامه احضار کند و در قالب آنها سخن بگوید.
چنانکه از ظاهر قصه برمیآید پادشاه، عاجز از رنجوریِ کنیزک دست به دامان طبیب میشود، ولی طبیب با مرد مدرن بر بالین کنیزک حاضر میشود. اما ایندو بر سر شیوهی دفع رنجوری کنیزک با همدیگر همداستان نیستند، تعارضی رخ مینماید. مابقی داستان، که درواقع بخش اصلی آن است، گفتگویی است برای حل این تعارض. خواننده در نگاه اول میتواند قانع شود که طبیب و مرد مدرن، هر دو دارند درباره یک چیز، ولی از جهانبینیهای متفاوتی، سخن میگویند.
اما خوانندهی تیزبینتر، از خود میپرسد چه بر سر تعارض آمد؟ آیا باید قانع شد که با گفتگویی درباره فلسفه عشق، دربارهی شواهد پژوهشی تأییدکنندهی عشقخوار بودن روحِ آدمی و… تعارض برطرف میشود؟ من تصمیم گرفتم این تعارض را جدیتر بگیرم. چون بر این باورم که قصه اصلا شبیه به قصهی مثنوی نیست. شاید مهمترین تفاوت در این باشد که زرگر امروز و دیروز، بسیار با هم تفاوت دارند. من قصد دارم به پس پشت ظاهر این قصه بروم. البته این دیگر برداشت آزاد من خواهد بود که شاید بابی شود برای گفتگو.
به باور من قدرتمندترین کاراکتر قصه زرگر است. او اغواگریِ محض است. حاوی تمامی مظاهر پررنگ و پرجلوه جهان امروز که از در و دیوار این شهر بر سر ما آوار شده و میشود. مظاهر و مناسکی که آمریکا و فرهنگ پرزرق و برق و مصرفگرای آن را چنان ستایش میکند که گویی همگان چون قطره باید به وصال این دریای بیکران برسند. برخی آن را نئولیبرالیسم مینامند که در ترامپ و ترزا می، تجسد یافته است. آنجا ساحل امن و آرامش است، چون در آنجاست که قطرهها دریا میشوند. از هر سو صدایی به گوش میرسد که ما را فرامیخواند که برگزیده شدهایم تا به دریا بپیوندیم، هر روز صدایی ما را نویدِ روز موعود میدهد. زرگرِ امروز به هر رنگی درمیآید، ما را قانع میکند که اینجا جای خوبی برای زندگی نیست، ما را قانع میکند بچههایمان را اینجا به دنیا نیاوریم، ما را قانع میکند به فکر بستن بار سفر باشیم، چون امیدی به آینده نیست. گویی به پادشاهانی بدل شدهایم که امیدمان، اقلیممان، عشقمان، و هرآنچه به آن وصل هستیم را باید بگذاریم و برویم. حتی ما داریم مجاب میشویم دماوند را رها کنیم، چنانکه پیش از این هامون و دریاچه ارومیه و زایندهرود را از کف دادیم. زرگرِ اغواگر چنان قدرت موذیانهای دارد که هیچکس را یارای این نیست که آن را به زر و سیم بفریبد. پادشاه دیگر قدرت سابق را ندارد.
اینجا میخواهم براساس تجارب شخصیام، چه با مراجعان و چه با دیگران، بحثی دیگر باز کنم که به باور من به این موضوع بسیار مربوط است. چند صباحی است ایرانیانِ بسیاری عزم سفر کردهاند. یکی دو سال اخیر این موضوع شدت بسیار زیادتری پیدا کرده، یعنی درست زمانی که سودای خوش در حال نوشته شدن بوده است. اما نکتهای جدی در این عزمِ سفر ایرانیان نهفته. بارها دیدهام که در خانوادهها بین زنان و مردان دعوایی شدید بر سر رفتن یا ماندن درمیگیرد. طرفه آنکه غالباً زنان ایرانی میل به رفتن دارند و مردان ایرانی میل به ماندن. این موضوع به نظر من چنان گسترده است که معروفترین فیلم این سالهای ایران، جدایی نادر از سیمین، حرفهایش را حول و حوش چنین ماجرایی تعریف میکند؛ زنی که میخواهد برود، و مردی که به خاطر فراموشی گرفتن و بیماری پدر پیرش، حتی حاضر به جدایی میشود تا بماند. اصغر فرهادی چنین مضمونی را در فیلم گذشته هم به کار گرفت؛ مردی ایرانی که همسر خود در فرانسه را طلاق داده بود تا به ایران برگردد. قصه فیلم نهنگ عنبر 1 نیز روایتی است از زنی شیفته امریکا و مردی که 40 سال در پس عشق این زن به هر تلاشی نمیتواند اینجا را ترک کند. گویی رفتن از اینجا و دل کندن از کوههای برفگیر تهران این روزها امری زنانه فهمیده میشود، و ماندن امری مردانه.
اما این چه ربطی به ماجرای سودای خوشدارد؟ اگر بگویم ما با پادشاه شکستخوردهای روبروایم که معشوقه خود را شیفتهی اغواگری غرب میبیند، و میخواهد به هر قیمتی شده، حتی از راه دریا به وصال محبوب برسد، ربط این قصه با بحثهای بالا عیان میشود. ما در جهانی پرفریب زندگی میکنیم و هر روز متعلقات خود را به خاطر این فریبِ دهشتناک و به غایت موزیانه میبازیم. گویی ما مردان کنیز از دست دادهایم، پادشاهان بیاقلیم. پادشاهانی که متعلقاتمان را به زور سرنیزه از ما نستاندهاند، که اگر چنین بود مشتهایمان را گره میکردیم و در این راه جان میباختیم. ما پادشاهان مفلوکی هستیم که خود باید به دست خود کنیزکانمان را به حجلهی زرگر اغواگر درآوریم، بیهیچ امیدی به اینکه بتوانیم روزی این زرگر قدرتمند را از پای درآوریم، در این راه از دست مرد مدرن هم کاری ساخته نیست. قدرت اغواگری چنان زیاد است که عنقریب است کنیزک جان به جان آفرین تسلیم کند. کنیزکان چنان شیفتهی اغواگری زرگرند که سعی میکنند حتی صورتهایشان، اندامهایشان، شکل لباس پوشیدنشان، نحوه حرف زدنشان، و … را شبیه به آن چیزی کنند که زرگر به آن حکم میکند. رنجوری کنیزکان از جنس منفعلانهی کنیزک مثنوی نیست. کنیزکان دیوانه شدهاند، آنها به چنان خشونتی دست به تغییر خود برای شبیه شدن به کنیزِ مورد نظر زرگر مشغولاند که رفتارشان تفاوت چندانی با مسخشدگان ندارد. بنابراین به باور من ما با پادشاه بیقدرت، کنیز مسخشده و زرگرِ بسیار پرفعالیتی روبرو هستیم، که قصه را نسبت به قصهی مثنوی بسیار متفاوت میکند. لذا مرد مدرن کاری از دستش برنمیآید. او در درمان کنیزک شکست سختی میخورد، چنان سخت که حتی تا انتهای ماجرا متوجه شکست خود نمیشود، هرچند همین تعارض پیشآمده حاکی از آن است که آرام آرام آگاهی دارد از راه میرسد. به باور من قصه سودای خوش پس از شکست مرد مدرن در درمان کنیزک، بیمار ناتوان دیگری دارد که هنوز ناتوانی خود را درنیافته: مرد مدرن. لذا از این پس گفتگوی مرد مدرن و طبیب، ظاهرا گفتگویی درباره عشق است، اما درواقع گفتگویی است برای شفای مرد مدرن، توسط طبیب.
مرد مدرن خود شکل دیگری از پادشاه است. مرد مدرن که خود به دست خود آتش بر دل خون شدهی نگران زده است، تاب این هجران را ندارد. مرد مدرن خود مسحور اغواگری زرگر بوده است، و حالا میبیند که همانکه او را در مقام مرد مدرن نشانده، متعلقاتش را از دستش بیرون میکشد. چه تحملی میخواهد روبرو شدن با چنین درد عظیمی؛ از ماست که بر ماست. به گمان من درایت درونی و عمیق نویسنده در اینجا ناگزیر طبیب را بر بالین مرد مدرن میآوَرَد، اگرچه او آگاهانه به این درایت دسترسی ندارد، دستکم متن چنین میگوید. مرد مدرن در تب دارد میسوزد، و مدام پریشانگویی میکند، از داشتهها و دانستههایش درباره عشق و فلسفهی عشق میگوید، از شواهد پژوهشی، از عاری از ارزش بودن دانشاش، از کشف بیولوژی عشق و … غافل از اینکه طبیب دست بر پیشانیاش گذاشته و او را که چون کودکی مادر از دست داده، به هرجایی چنگ میاندازد تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد، نظاره میکند، و گاهی چشمان خیساش را برمیگیرد تا مرد مدرن اشکها را نبیند. طبیب میداند اینها دردی از دردهای مرد مدرن دوا نمیکند. او عزیز از دست داده، اما با فلسفهبافی درباره مفهوم عشق والاتر، نه تاب سوگواری برای عزیز از دست رفته مییابد، نه جرأت خونخواهی از زرگر، و نه خردمندی یگانهسازی این دو را.
این یعنی قصه جایی تمام میشود که هنوز طبیب بر بالین مرد مدرن نشسته است. مرد مدرن دارد با تمام قوا با طبیب سخن میگوید. طبیب میداند اصلا محتوای حرفهایی که زده میشود اهمیتی ندارد، با خود میگوید این مرد به کسی نیاز دارد که بر بالینش باشد و دستش را بگیرد تا کمی از احساس تنهاییاش کم کند. من فکر میکنم نویسنده نمیتوانسته قصه را جور دیگری به پایان برساند. چون از دست طبیب به جز اینکه بنشیند و به صحبتها گوش فرا دهد، کاری ساخته نیست. او مرهمی در انبان ندارد. اساسا شاید اینکه کنیزک روزی تصمیم گرفته به حجله زرگر درآید، به خاطر دوست ناباب پادشاه و مرد مدرن بوده باشد: یعنی طبیب. کسی چه میداند؟ آیا کسی از کنیزک پرسیده؟
البته به باور من نه تنها این نویسنده گرانقدر، که هیچ نویسندهی دیگری نمیتواند به کسی به جز طبیب چنگ بیندازد، چون ما فعلا فقط همین یک طبیب را در شهر داریم، طبیبان دیگر یا مردهاند یا کسی آنها را بهعنوان طبیب قبول ندارد. میخواهم به موضوعی اشاره کنم که کاملا حدس و گمان من است. سعدی تا یک سده پیش در فرهنگ ما جایگاه رفیعی داشت، که امروز توسط شرقشناسان و اعوان و انصارشان، با حافظ و مولوی جایگزین شده است. شاید، فقط شاید، اگر امروز سعدی، به جای شاعران عرفانگرای ما بر صدر تکیه زده بود، طبیب قدرتمندتری برای آوردن بر بالین مرد مدرن میداشتیم. البته اینها فقط حدس و گمان است. ضمن اینکه ممکن است اصلا کسی بگوید، مرد مدرن به طبیب نیاز ندارد، باید برای درمان دردش به دنبال یک قلندر بگردید. قلندری که به جای حرف زدن و فسلفه بافتن درباره مراتب عشق، از کوهی بالا رَوَد، مرهمی برای مرد مدرن آورد تا دردش کاهش یابد، بعد به کمک هم، فکری به حال این زرگرِ زنباره کنند که همگان را به سراب میکشاند. فکر میکنید طبیب میتواند با آن ردای دست و پا گیر از کوه بالا رود؟ شاید بتواند، اما اول باید فکری به حال ردا کند. البته این را هم میدانیم که اساسا در شأن و مقام طبیب نیست که تن خود را به خاک کوه آلوده کند. شاید مرد مدرن به قلندری خردمند (مثل خاله لیلای روزی روزگاری) نیاز دارد که تنش را به خاک، به زمین، به ماده، و به همه آن چیزهایی آلوده کند که طبیب و طبیبان آنها را پست میشمارند. به هرحال احتمالا برای رفتن به جنگ زرگر، باید زمینی بود، نه آسمانی. این جملات انتهایی مرا به یاد گفتگوی آدم و زمین، سرودهی بینظیر شاملو، میاندازد که در آن انسان تنها و خسته، پشیمان از کردوکار خویش بر سر سنگی نشسته و زمین دارد از انسان گله میکند که چرا با این همه مهری که من به تو داشتهام و دارم، سر بر آستان آسمان سائیدی؟ یا حتی مرا به یاد فیلم درخشان گلادیاتور میاندازد که برای شکست ابتذال و اغواگری باید دست به شمشیر برد، چون از طبیب به تنهایی کاری ساخته نیست.