
به نظر چندان مأنوس نمیرسد که بپرسیم شما یک نفرید یا چند نفر. خب معلومه که شما یک نفرید. من هم یک نفرم. اما «نفر» یعنی چه؟ به عبارت دقیقتر «فرد» یعنی چه؟ مفهوم فرد، individuum، به معنی بخشناپذیر است. واحد، مجزا، و تنها، هریک مفاهیمی هستند که بر مفهومِ فرد دلالت میکنند. فرد یعنی مجموعه منفرد و منسجمی از ذهن و بدن که واجد قسمتهایی است. هریک از این قسمتها هویتی مشابه یا برابر با کلیّت یک فرد ندارند. هر فرد، افزون بر جسم، مجموعهای از فکر، احساس و عمل است که به شکلی منسجم یک سیستم را تشکیل میدهد. مفاهیمی چون کاراکتر، من، و یا شخصیت به کلِ وجود یک فرد اطلاق میشوند. یعنی هر فردی یک منش و یا شخصیت خاص دارد، و فی نفسه واجد چند منش یا کاراکتر نیست. یک فکر یک فکر است نه یک کاراکتر، یک احساس یک احساس است نه یک کاراکتر، و یک رفتار نیز یک رفتار است نه یک کاراکتر. کاراکتر مجموعهای بهم پیوسته و منسجم از این افکار، احساسات، و اعمال است که مبنای تشخیص و تمایز است و نحوه فکر و عمل او را در حرکت به سوی اهداف نشان میدهد. اگر اینطور است، پس چرا حافظ گفته «در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغا[۱]». نمیگوید در اندرون من خسته دل ندانم چیست، میگوید ندانم کیست. واژه کیست خطاب به یک فرد (یا کاراکتر) است. هر فرد یک کاراکتر دارد یا چند کاراکتر؟ فهم این موضوع مستلزم درک دو فرایندِ محوری در سازمان روانی انسان و عوامل مؤثر بر آن است: مرکزگرایی و مرکززدایی.
محور محکم و لرزان: ضرورت درک همزمان مرکزگرایی و مرکززدایی در منِ انسانی
مولانا میگوید «ساعتی میزان آنی ساعتی میزان این، اندکی میزان خود شو تا شوی موزون خویش[۲]». در مقابل در جایی دیگر میگوید «چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسهمندم، گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم»[۳]. حافظ میگوید «ندای عشق تو دوشم در اندرون ندا دادند، فضای سینه حافظ هنوز پُر ز صداست[۴]». در جای دیگر میگوید «در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود، از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار ازین بیابان وین راه بینهایت[۵]». میشل دو مونتینی[۶] فیلسوف و حکیم فرانسوی میگوید: «ما همه از وصله و پینههای مختلف ساخته شدهایم، پارچهای بیقواره و تکهتکه که در آن هر تکه در هر لحظه نقش خود را دارد». نیچه نیز در یکی از شعروارههای «چنین گفت زرتشت» میگوید[۷]:
آنگاه که آب تختهپوش است، آنگاه که پلها و نردهها از فراز رود بر میجهند، به راستی، کسی باور ندارد سخن آن کس را که میگوید: «همه چیز روان است» … «بر فراز رود همه چیز پا برجاست، همه ارزشهای چیزها، پلها، مفهومها، تمامی نیک و بد: همه پا برجایاند!»اما چون زمستانِ سخت، این رامکننده حیوانِ رود، در رسد، آنگاه هوشمندترینان نیز به شک میافتند؛ و به راستی، آنگاه تنها سادهلوحان نیستند که میگویند: «مگر بنا نبود که همه چیز ساکن بایستد؟»… «در بنیاد، همه چیز ساکن میایستد!» – اما بادِ گدازنده به ضد این وعظ میکند! باد گدازنده نرّه گاویست، اما نه گاوِ نرِ شخم زن؛ نرّه گاویست ژیان؛ ویرانگری که یخ را با شاخ خشمگیناش میشکند و یخ پلها را! برادران، آیا اکنون همه چیز روان نیست؟ آیا پلها و نردهها همه در آب فرو نیفتادهاند؟ دیگر چه کس میتواند به «نیک» و «بد» در آویزد؟…
این جملات همگی حاکی از وجود فضا، میدان، و محوری است که در میان تنش گرفتار شده است و نیروهای نافذی آن را به این سو و آن سو میکشانند. چنین نیروهایی، در تقابل با هم، از چند منشی بودن هویت فرد خبر میدهند. به کارگیری این احکام در خصوص منِ انسانی گواهی میدهد که ما، منی هستیم که نیروهایی او را به مرکززدایی میکشانند و انسجام و وحدت ناشی از مرکزگرایی او را زیر بار فشاری فزاینده قرار میدهند. در مقابل، نیروهایی نیز او را به تمرکز و انسجام و وحدت میکشانند. این نیروها، ماهیتی منشوار دارند و وجود ما را بهسوی انسجام و تمرکز و همچنین، تعدد و تعارض و چندگانگی و یا حتی از هم پاشیدگی میکشانند. چنین نیروهایی در فرد انسانی واجد خواست و هدفاند و به شکلی هماهنگ و با قدرت و پایداری عمل میکنند، پس واجد منشاند یا منشوار عمل میکنند. مقصود از منش، نحوه نظمبخشی و مدیریت افکار، احساسات، و اعمال در راستای رسیدن به اهداف و بر مبنای نیازهاست. مولانا، حافظ، مونتینی، و نیچه همگی با بیان خاص خود از این نیروها سخن گفتهاند: گرایش مداوم بهسوی تمرکز و وحدت و گرایش مداوم بهسوی تکثر و چندگانگی.
بدیهی است چندگانگی و تنوع در سازمان روانی( چندگانگی صداها و کاراکترها در درون فرد) باید همراه با وحدت و یکپارچگی آن درک شود. انسجام و وحدت کاراکترهاست که از تکهتکه شدن و بهمریختگی من پیشگیری میکند و تقابل و تعارض این کاراکترهاست که فرد را به سوی تکثر و از همپاشیدگی میکشد. بنابراین، جنبشهای مرکزگرا ( یگانگی، سازمانیافتگی، و ارتقای بهمپیوستگی) و جنبشهای مرکززدا ( تکثر، تنوع، و سازماننایافتگی) هر دو واقعیت کاراکتر انسانیاند و هر دو برای رشد و سازش آدمی ضروریاند. مرکزگرایی و مرکززدایی مکمل یکدیگرند و در نظر گرفتن هر دو آنها در کنار هم نگاهی متوازنتر به من و هویت را به ارمغان میآورد. ذهن هرفرد در واقع یک جامعه کوچک در درون جامعه بزرگتر انسانها و تابع نیروهای مرکزگرا و مرکززداست.
مفهوم کاراکتر با مفاهیم من و شخصیت قرابت دارد، و همگی بر مجموعهای از نیازها و اهداف دلالت میکنند که افکار، احساسات، و اعمال به گونهای خاص حول آن شکل میگیرند. این محور با محورهای منشوار دیگری در ارتباط قرار میگیرد که همگی ممکن است بهدرجاتی حول یک مجموعه از اهداف بچرخند و یا به درجاتی در جهت متمایزی از هم حرکت کنند. در عینحالیکه نیروهای مرکزگرا این مجموعه را منسجم و بهم پیوسته نگاه میدارند، نیروهای مرکززدا نیز این شبکه را بهسوی گشودگی، تغییر، و در مواردی ازهم پاشیدگی میکشانند.
ماهیت و کارکرد این چندگانگی، سلامت و بیماری روانی فرد را روشن مینماید. سیستمی که وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت را تاب میآورد، سیستمی است که در عین انسجام، نسبت به تغییر و دگردیسی نیز گشوده است. این همان انسجامی است که نقطۀ بهینۀ سلامت روان است. انسجام (FACES) یعنی مجموعهای از صداها یا کاراکترها در یک فرد که در سایه روابط دیالوژیک، با انعطاف[۸]، انطباق[۹]، بهمپیوستگی[۱۰]، نیرومندی[۱۱]، و پایداری[۱۲] عمل میکند. در چنین سیستمی، مرکزگرایی در قالب بهمپیوستگی و مرکززدایی در قالب انعطاف به شکلی بهینه نمود مییابند. اما بدیهی است که تجربه چنین انسجامی گذراست و انسان به هر حال در معرض نیروهایی قرار میگیرد که به مرکزگرایی و مرکززدایی افراطی منجر میشود. در مباحث گذشته همین واقعیت را با مفاهیم حصرگرایی و تکثرگرایی توضیح دادم.
وجود گریزناپذیر مرکزگرایی و مرکززدایی حکایت از این میکند که فرد، از یک منظر و سطح، قابل تقسیم به کاراکترها یا منهای متعدد است. وجود صداهای مختلف با اهداف و انسجامی منشوار در درون انسان – که ممکن است با هم همکاری، رقابت، تعارض، یا تخاصم داشته باشند- نشان میدهد که هر فرد از چند منش تشکیل شده است. بنابراین، فرد، ذاتاً، انسانی چند منشی است. این کاراکترها هریک واجد مواضع و نظرگاههایی هستند که به آنها هویت میدهند، و در قالب من داننده و دانسته روایت خاص خود را خلق میکنند. این روایت حاصل تعامل نظرگاه من با نظرگاه منهای دیگر است. هر فرد، در واقع، یک جامعه کوچک است که به درجاتی تجربه وحدت و آشوب را دارد.
جمله مونتینی بیش از هر زمان به زندگی امروزین بشر نزدیک است: تمایز فزاینده وجوه مختلف من. پاره شاعرانه نیچه از «چنین گفت زرتشت» نیز گذار از روح حاکم بر یونان باستان، جهان مثال افلاطونی، قرون وسطا، مدرنیسم، و فرامدرنیسم را به صورت نمادین به تصویر میکشد. هراکلیتوس تأکید کرد همه چیز جاری است. حقیقت از دید او، گذرایی همه چیز در سیر زمان و مکان است: هستی سیال که مکانگیر و زمانمند است. سادهلوحان (فیلسوفان) سخن او را باور نداشتند و ثابتات عقلی و عالم مثال را بر فراز عالم جنبنده در قالب پلها و نردهها به گمان بردند، اما آن پلها و نردهها مصنوع ذهن بشر اند تا دستگیرهای به سوی جاودانگی و پایداری باشند.
زمستان سخت که در آن همه چیز منجمد میشود حکایت از قرون وسطاست که در آن طرحی ساده و ساکن از عالم به تصویر کشیده میشود؛ یخبندانی که در آن، هوشمندترینان نیز به شک میافتند و سپس گاو نر ژیان مدرنیسم همهی یخها را میشکند و در نهایت پلها و نردهها را نیز در آب فرو میبرد. خطر بزرگ همین جاست که همه چیز فرو میریزد و روان میشود و به زیر آب می رود. در این وضعیت دیگر چه کسی میتواند به «نیک و بد» درآویزد. اگر ارزشهای جاودانهای نباشد که انسان بتواند با پیروی از آنها خود را از رنج زندگی برهاند، اگر حکم پایداری نباشد، چگونه در این رود روان میتوان زیست. انسانی که این سان همه پلها و نردهها (ارزشهای ذاتی) برای او فرو میریزد، در معرض مرکززدایی سهمگین و سترگی قرار میگیرد. بر اساس پیشبینی نیچه، این وضعیت روزگار کنونی انسان است. آیا چنین انسانی میتواند نیک و بدی بیافریند که در رودخانه گذرای زندگی که گاهی طوفانی است، همچو قایقی به آن درآویزد و تمرکز و انسجامی برای خود خلق نماید؟ این دغدغه نشانگر ضرورت مرکزگرایی به عنوان ضامن آرامش و وحدت نسبی انسان است. چگونه و با چه وسیلهای در چنین جهان روان و تاریخیای به تمرکز و پایداری و انسجام برسیم؟
نیما قربانی
[۱] غزل ۲۲
[۲] دیوان شمس، غزل ۱۲۴۷
[۳] دیوان شمس، غزل ۱۶۰۸
[۴] غزل ۲۲
[۵] غزل ۹۴
[۶] Michel de Montaigne
[۷] آشوری (۱۳۹۲)
[۸] Flexible
[۹] Adaptive
[۱۰] Coherent
[۱۱] Energized
[۱۲] Stable