ظرفیت آدمی در برابر واقعیتهای زندگی محدود است. از روزی که نطفه ما بسته میشود، مدام با حقایقی روبرو میشویم که فراتر از ظرفیت ما است و باید چنان سینه را فراخ کنیم که احساس ناشی از واقعیت را تاب بیاوریم و دست به عمل بزنیم تا با آن واقعیت کنار بیاییم. هنوز کنار آمده و نیامده، بعدی در راه است. خلاصه زندگی ما مواجهه و سازش و سازندگی در برابر حقایق زندگی شخصیمان است. اما چه کنیم که خیلی از مواقع سینهمان آنقدر فراخ نیست که احساسات منتج از واقعیت را در خود هضم نماید، یا دستهایمان آنقدر بلند و قدر نیستند که حقیقت پیش روی خود را اهلی کنیم. نه تاب احساس ناشی از حقیقت پیش روی را داریم و نه میتوانیم طوری با آن ارتباط برقرار کنیم که به نفع ما و احساسات و نیازهایمان باشد. این امر در خصوص حقایق تلخ و شیرین هر دو مصداق دارد. گاهی تاب تلخی را نداریم و گاهی تاب شیرینی. گاهی تاب درد ناشی از فقدان و آزار را نداریم و گاهی تاب شیرینی وصال و پیروزی. اینجاست که در ذهن ما روشهای گریز از واقعیت درون و برون بیدار و تقویت میشود. روشهایی که جزئی از ساختار فطری ذهن و مغز ماست.
محدودیت ذهن ما در مواجهه با احساسات منتج از واقعیتها به مدد مظاهر زندگی مدرن بیشتر و بیشتر شده است. انسان مدرن و واپسین به مدد علم و فن آوری تا توانسته از زندگی و درد آن گریخته است، اما از رنج و زجر زندگی چطور؟ درد زندگی در خیلی از موارد سرکوب شده است، اما جهل و خشونت بیشتر شده. بشر از جهل خود به طبیعت کاسته است، اما از جهل به خود چطور؟ واقعیت این است که رنج و زجر بشر بیشتر شده. خشونت و خصومتی که بشر در قرن بیستم به مدد علم و فنآوری نسبت به هم نوع خود نشان داد، گستردگی بیشتری یافته است. پس تکاپوی انسان مدرن در کاستن درد زندگی متأسفانه به کاهش رنج (جهل به خود) و زجر (رنج تعمدی) منتهی نشده است. افسردگی، اضطراب، وسواس، و بیماریهای روانتنی چون سکته و سرطان و زخم معده و میگرن و… همگی هدیههای زندگی مدرن به بشر امروزی است.
از سوی دیگر، مدرنیسم، علم، و فنآوری سرنوشت گریزناپذیر ما انسانهای امروزی است و نمیتوانیم به آن پشت کنیم. این سطور را نباید از منظری فنآوری ستیز خواند. راه حل پشت کردن به مظاهر زندگی مدرن و کنار گذاشتن اینترنت، و تلفن و ساعت هوشمند نیست، بلکه کاملاً برعکس باید به جلو رفت و سود مدرنیسم را از ضرر بسیار زیاد آن که جهل و زجر است پیراسته کرد.
انسان مدرن به مدد علم و فنآوری از دردهای بسیار زندگی میگریزد یا آن را به تعویق میاندازد، و در این راه از هوش و ذکاوت خود نیز بهره میگیرد. اما وظیفه آدمشناسان اهل فن امروزی است که نشان دهند گریز از هر دردی در زندگی نه امکانپذیر است و نه مفید. برای مثال، بیمار 25 ساله مذکر که مبتلا به سر درد تنشی است به پزشک داخلی مراجعه میکند و تشخیص سینوزیت میگیرد. اما پس از مصرف آنتیبیوتیک سردرد ادامه مییابد. وی به متخصص مغز و اعصاب مراجعه میکند و پزشک تشخیص سر درد تنشی میدهد و داروی آرامبخش و ضد افسردگی تجویز مینماید و به اصرار بیمار برای رد احتمال یک در میلیون تومور مغزی، با MRI وی موافقت میکند. وارسیای که از دید پزشک هم ضرورت ندارد، اما بیمار را به طور موقت آرام میکند. در نهایت و به توصیه پزشک، مراجعه بیمار به روانشناس و مواجهه و فهم عوامل روانشناختی سردرد، او را با درد زندگیاش روبرو میکند: خشم فروخورده به کسی که قرار است آسانسور خانه را درست کند؛ در ادامه غم فروخورده به پدری که همراه و همدم پسر نبوده است، تجربه مستقیم سردرد در جلسه که انعکاسی از تنش ناشی از پذیرش احساس دردناک و پیچیده به پدر بوده، آزادسازی غم تلخ بیتوجهی پدر و در نهایت بهبودی سردرد درهمان لحظه. بیمار در یک جلسه میآموزد که با احساسات پیچیده منتج از دردهای زندگیاش مواجه شود، از آنها نهراسد و آنها را سرکوب نکند و در نهایت، خیلی زود از سردرد رها میشود. اما افسوس که باز فرار از درد زندگی را ترجیح داد و به جای مواجهه، معاشرت افراطی با دوستان جهت فراموشی درد زندگی را ترجیح داد. اینگونه است که مواجهه با درد میتواند رنج را کاهش دهد.
در جمع، بشر امروز از هوش و ذکاوت خود در جهت گریز از حقایق تلخ زندگی استفاده مینماید. این سوء استفاده به مدد فروید و منظومه روانکاوی تئوریزه شده است: سازوکارهای دفاعی. آدمها با یک سری سازوکارهای ذهنی و رفتاری از مواجهه با حقایق زندگی و احساسات برانگیزاننده آنها میگریزند. اشاره من به زندگی مدرن و مظاهرش حکایت از این میکند که سازوکارهای گریز از واقعیت، به سبب هوش ما، بسیار پیچیده و ظریف شده است. و همین امر احساس آزادی را محدود میکند. یکی از دلایل عمده تقاضا برای رواندرمانی، همین محدود شدن احساس آزادی است. این واکنشهای دفاعی هستند که موجب محدود شدن احساس آزادی ما میشوند. اما این دفاعها گرایشها و پتانسیلهای فطری ذهنی انسانیاند که بدل به عادت میشوند و به شکل ناخودآگاه عمل میکنند.
وقتی ما از واکنشهای ذهنی و رفتاری خود در گریز از احساساتمان آگاه میشویم، این آگاهی به ما قدرت انتخاب میدهد: اینکه با واقعیت درونمان روبرو شویم یا از آن بگریزیم. میتوانیم به سوی حقیقت درون برویم، یا خود را در جهل نگه داریم و حتی با تداوم جهل، خود را زجر دهیم. اینجاست که حقیقت دیگری از زندگی ما آشکار میشود: مواجهه با حقیقت درون و برون شفاست و گریز از آن به رنج و زجر منتهی میشود. دفاع پس از آگاهی نسبت به آن، انتخاب فرد است نه التزام او. یعنی هنگامیکه بفهمیم چگونه با یک واکنش میتوانیم به خود یا دیگران آسیب بزنیم، بدیهی است که میتوانیم جلوی آن را نیز بگیریم. همانگونه که دفاعها پتانسیلهایی ارثی و فطری هستند، مواجهه با احساسات نیز پتانسیل فطری و ارثی است. اولی عامل رنج و زجر و دومی عامل شفا و صفاست؛ اولی عامل سقوط و رکود و دومی عامل صعود و ثبوت؛ اولی عامل قبض و دومی عامل بسط. در فضای آگاهی بلافصل به گریز از واقعیت یا مواجهه با آن، امیدواریم که آدمها اولی را انتخاب کنند، اما تضمینی نیست. چه میشود که در فضای درمان یکی اولی را انتخاب میکند و دیگری دومی را؟ این فضاسازی (ایجاد و تداوم آگاهی بلافصل به شیوههای گریز از واقعیت) به معنای فنی کلمه متبلور کردن تعارض آگاهی و جهل، خیر و شر، و سازندگی و تخریب است. اگر این فضاسازی که نوعی قیامت شخصی و آرماگدون است به خوبی شکل گرفته باشد، آگاهی و خیر بازی را میبرند. چرا؟ چون خدا اینطور وعده داده، چون نیروهای مثبت در انسان قوی هستند، چون روانشناسی مثبت مُد شده، و چون، چون، چون. اما در عمل و واقعیت باید بگوییم در مورد فردی خاص در یک لحظه خاص نمیدانیم چه میشود. نمیدانیم که خودمان یا فرد مقابل (در جلسه درمان) به کدام طرف میرویم. تنها باید بگوییم، به عنوان درمانگر، باید تا آنجا که ممکن است این تعارض را به خوبی متجلی و متبلور کنیم، و ایمان داشته باشیم که فرد راه خیر و آگاهی را بر گزیند. برای همین دوانلو، بنیانگذار رواندرمانی پویشی فشرده و کوتاهمدت (ISTDP) جلسه نخست درمان را که این تعارض در آن متبلور میشود، درمان آزمایشی نامیده است. درمان آزمایشی یعنی ببینیم تعارض تا چه حد در دامنه تحمل و آگاهی فرد متبلور میشود و ببینیم که او کدام سمت میرود. در اینجا تنها میتوان ایمان داشت که خیر بر شر غلبه میکند (بالاخره نشد در اوج علم، دست آخر کارمان به ایمان نرسد!). در اینجاست که چون حُسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن بِه که کار خود به عنایت رها کنند (حافظ،196)، اینجاست که کار از غلبه اختیار به درک جباریت و ایمان به عنایت میرسد. اما بگذارید از این جلوتر نرویم و بر علم و اختیار خود تکیه نماییم که آخرش معلوم نیست به کجا میرسیم.
درد زندگی بشر امروز عمدتاً از روابط انسانی و یا سلامت جسمانی میآید. بیماری جسمانی به شکلهای گوناگون در کمین ماست و هر چه مسنتر میشویم، خطر آن بیشتر میشود. افزون بر این، هریک از ما از دیگری در زندگیمان چیزی طلب میکنیم. آنهایی که در زندگی ما مهماند، سه کار میکنند: میدهند، با تأخیر میدهند، نمیدهند. گاهی میخواهند آنچه میخواهیم بدهند، اما نمیتوانند. گاهی نیز میتوانند اما نمیخواهند که بدهند. فاصله یا تعارض بین واقعیت و آرزو جزء گریزناپذیر زندگی ماست. در نتیجه، دردْ عجین زندگی ماست. درد زندگی در قالب طیفی از تجربههای احساسی در درون ما متجلی میشود. ما با واکنشهای ذهنی و رفتاری (دفاع) از درد میگریزیم، و این گریز است که به درد و رنج و زجر ما میانجامد. آرزوهای ما در تعارض با واقعیت قرار میگیرند. گاهی آنچه را میخواهیم نمییابیم و گاهی آنچه را مییابیم نمیخواهیم.
خواستههای برآورده نشده و نخواستههای مواجهه شده در ما احساسات پیچیده و اضطراب میآفرینند. میتوان با این احساسات مواجه شد و آنها را تجربه کرد و از آنها آموخت و خلاقیت خود را در جهت زندگی با صفا و کمال به کار برد، و میتوان از آنها گریخت و رنج و زجر تولید کرد. درد فقدان و بیماری و مرگ در زندگی گریزناپذیر است، اما رنج و زجر ناشی از دفاعها انتخابی است، اگر آنها را بشناسید و علیهشان بشورید.