حیات مادی با وزن، حجم، بهم پیوستگی، و جنبش (مشخصههای ماده) هویت مییابد. ماده با این مشخصات شروع به رشد، انسجام، و تمایز میکند و در نهایت به سوی از همپاشیدگی و دگردیسی پیش میرود. محور حیات مادی ناپایندگی و تغییر است. این تغییر و ناپایندگی مشخصه پایدار زندگی انسانی، حیوانی، و نباتی است، اما وجود و تجربه انسانی ما با شکل گیری هشیاری و “من” از زندگی حیوانی و نباتی آشکارا متمایز میشود. هشیاری و “من” پدیدههایی هستند که معمای بزرگ فلسفه ذهن، روانشناسی، و علوم اعصاباند، اما تجربه بلافصل و بدیهی زندگی انسانی اند. ما هشیاریم چون هشیاریم و من منم و تو تویی چون من منم و تو تویی. در من به روایت من در خصوص هشیاری و “من” مفصل بحث کردم. فلاسفه و عرفا از دو منظر اغلب بر ماهیت مجازی “من” تأکید کردهاند و آن را پایدار و همیشگی نمیدانند، اگر چه حس ذهنی ما عکس آن را بدیهی میانگارد. روانشناسان بر ماهیت مفید و طبیعی آن تأکید میکنند و زندگی بدون “من” را اختلالی میدانند که به غایت در اُوتیسم متبلور میشود.
یکی از وجوه بسیار مفید و مهم هشیاری و “من”که در سالهای اخیر موضوع پژوهش و مفهوم سازی بسیار بوده است آگاهی و توجه و اهمیت پرورش و تقویت آنها در قالب بهوشیاری است: تقویت و تداوم آگاهی و توجه ناب و منعطف نسبت به تجربه گذرای زندگی. بهوشیاری توجهای عاری از ارزشگذاری، موضعگیری، و واکنش عادت وار و ناپخته است. این تعریف متداول از بهوشیاری سلبی است. اما تعریف ایجابی بهوشیاری عبارت است از آگاه بودن و توجهکردن از منظر شفقت، دوستی، توازن، شناخت، دانش، و واکنش بخردانه. در مجموع فرد در بهوشیاری به مشاهده میپردازد: مشاهده بدون ارزشگذاری و با شفقت. مفهوم مشاهده در اینجا به معنای توجه و آگاهی است، معهذا چون اطلاعات در ذهن انسان به صورت بصری پردازش میشود، مفهوم مشاهده مأنوستر و ملموستر به نظر میرسد.
در بهوشیاری فرد مشاهده میکند اما سعی میکند با بردباری از واکنشهای زیست شناختی، ذهنی، و رفتاری عادت وار خود پیشگیری کند و به مشاهده تداوم بخشد. در این فرایند فرد ارزش گذاری و واکنشهای ذهنی و رفتاری عادتوار خود را معلق نگاه میدارد، اجازه میدهد مشاهده تداوم داشته باشد و ایستا نباشد. تعمداً تلاش میکند چیزی از موضوع مشاهدهی خود – اعم از حس جسمانی، فکر، و احساس- را کنترل نکند و دست از تلاش در جهت کمینه و یا بیشینه کردن آنها بردارد. به چیزی نچسبد و اجازه دهد طبیعت حیات جسم و ذهن، که ناپایداری و تغییر مداوم است، در دامنه توجه متجلی شود. سعی میکند بدون کنترل، چسبندگی، و تمرکز ایستا پویش فرارونده حیات درهم تنیده جسم و ذهن را مشاهده نماید. از یک سو باید واکنشهای عادت وار جسم و ذهن به موضوع مشاهده را کنترل نماید و به آنها نچسبد، و از سوی دیگر باید هرنوع کنترل را رها نماید و از پویشهای خودجوش موضوع مشاهده استقبال کند. نه وسواس به خرج دهد و بر موضوعی متمرکز شود که او را از مشاهده حرکت فرارونده حیات جسمی و ذهنی غافل میکند، و نه این حرکت فرارونده را مسدود نماید. در یک کلام آگاهی و توازن را حفظ کند.
در بهوشیاری، فرد مشفقانه به مشاهده میپردازد. اگر نظرگاه قضاوت، کنترل، و چسبندگی رها میشود، نظرگاه آشنایی، صمیمیت، دوستی، و شفقت اتخاذ میشود. سعی میکند به آنچه مشاهده میکند نزدیک شود، آن را لمس کند، بفهمد، و به آن رحم نماید. با مروت و مدارا به توجه و آگاهی از موضوع مورد مشاهده ادامه دهد. در مواجهه با آنچه در پویشهای ذهنی و جسمی ظاهر میشود بنا را بر دو چیز میگذارد: آشنایی و فهم. در واقع در بهوشیاری نوعی شناخت مستقیم و تجربهای حاصل میشود. در فرایند این شناخت فرد با آنچه بر چشم و نظرش ظاهر میشود سه کار میکند: یا دوستی و همکاری و انسجام پیشه میکند، یا با دیالوگ خردمندانه شر را به خیر بدل میکند، و یا با قدرتی خردمندانه دفع شر میکند. میشناسد و دوستانه همکاری میکند و با او یکی میشود، گفتگو میکند و دشمنی را بدل به دوستی و وحدت میکند، و هوشمندانه با مدد قدرتی رو به فزون شر بیگانه را بیرون میکند. در یک کلام آگاهی را با مروت و مدارا می پردازد و میپرورد.
صدق و حضور
بهوشیاری مستلزم صدق و حضور است. صداقت و راستی به معنایِ نیّت نشان دادن حقیقت است: پوشیده گویی و پنهان سازی را کنار گذاشتن و قصد مواجهه با واقعیت را داشتن. اینجاست که نیت صدق با تداوم و پرورش مشاهده مشفقانه و عاری از کنترل همراه میشود و به فرایند دوستی و انسجام سرعت و قدرت میبخشد. صداقت سبب میشود که مهارتهای غنی و پیچیده ذهنی در جهت فرار از حقیقت تلخ و شیرین پویشهای جسمی و ذهنی بهکار نرود. ذهن توانمند انسان قادر است از درد و لذت فرارونده زندگی روی گردانی کند و از در آغوش تجربههای ذلیل و عزیز زندگی بودن اجتناب نماید. اینجاست که زندگی صادق کاذب و تجربه فرارونده گسسته و ناقص میشود. ترس از مرگ فزونی مییابد و “حسرت زندگی نکردم” به عنوان پیامی اصیل از دل آدمی متبلور میشود که چرا زندگی نکردم، درد نکشیدم، لذت نبردم، و بر آنها تأمل نکردم.
مثال بارز این امر بیمار افسرده ای است که از حضور در مراسم خاکسپاری پدر، به بهانه امکان ناپذیری مرخصی از اداره، امتناع میکند و از خارج به وطن باز نمیگردد. حال پس از دو سال افسردگی و دل مردگی، در حسرت این است که پدر چگونه مُرد و نقاب از خاک پوشید. تجربه مرگ عزیزان از دردناک ترین تجربه های بشری است، اما بیمار افسرده ما به سبب گریز از شرکت در مراسم سوگ پدر در حسرت و هرمان است: ” ای کاش که نمیگریختم و درد به خاکسپاری پدر را به جان میخریدم”. افسرده دل ما درد میخواهد، نه دوا. جفای روزگار و جراحت روانی بدرود همیشگی با پدر، و رنج به خاک سپردن او را میخواهد، نه شفای افسردگی با 150میلی گرم آسنترا آن هم هر روز، پس از صرف صبحانه. او میگوید: “من مرگ پدر را زندگی نکردم و درد میخواهم، و دارم از دردِ حسرتْ نکشیدن درد مرگ پدر میگریزم و طبیبی میخواهم دردآشنا که خارچین خارهای دشواریاب دل باشد، نه محرک بازدارنده باز جذب سروتونین. طبیب دلی میخواهم که مرا در بازداری از گریز ازحسکردنِ درد حسرت بیدردی راهگشا باشد، نه اینکه دلمردگی ام را با بالابردن ظرفیت زیستی خُلق شاد پس بزند. اگر پایم شکسته عصایم دهید، اگر راهم گم گشته چراغم دهید، اگر پاره جان و تنم رخت بر بسته دردم دهید، اگر ترسیدم و دردم فزونی یافت، چشم و تنی برای کشیدن درد افزونم دهید، تا مثل کُنده درخت بسوزم و خاکستر شوم و از خاکسترم دوباره جان بگیرم و زندگی کنم و یاد بگیرم”.
بیمار افسرده ما در اینجا به سبب گریز از تجربه درد مرگ پدر، خالی از صدق و حضور می شود. به خود دروغ می گوید، از مراسم خاکسپاری میگریزد، در نتیجه نه باخود صداقت میورزد و نه در تجربه ضروری این گام از زندگی اش حضور مییابد. در حسرت تاوان کاذب و غایب بودن خود دلمرده میشود. آنچه در این موارد شایان توجه است این است که آدمی از اعماق دل زندگی کردن را، با همه عزت و خاری اش، میخواهد. رقص لذت و ذلت را با قدرت و دقت ببیند و بچشد. اینکه چرا و چگونه و چه موقع درد و ذلت جای خود را به یکدیگر میدهند تا حد زیادی در زندگی همه ما پوشیده است، اما در عین تقلا جاهلانه کم و بیش همه ما برای توقف رقص لذت و ذلت، عدم حضور در مواجهه با این رقص، و فقدان صداقت، از اعماق دل می خواهیم صادقانه عمق لحظه لحظهی پستی و بلندی های زندگی را ببینیم و بچشیم و در آنها حاضر باشیم. تمنای در آغوش زندگی بودن با هشیاری و هوشمندی از مفیدترین و با ارزشترین ظرفیتهای ذهن انسانی است که به صداقت و حضور در لحظه های زندگی میانجامد، و هشیاری ما را بهوشیار میکند. لازمهی حرکت در جهت پرورش بهوشیاری صداقت و حضور است و صداقت و حضور نتیجه ذهنی بهوشیار. اراده معطوف به مواجهه با واقعیت، مولد صدق و حضور است: مواجهه با آنچه که در بیرون از جسم و ذهن ما حادث می شود و بر اثر تأثیری که بر نیازهای ما دارد در ما تغییرات جسمی و فکری و احساسی ای می پروراند که در دامنه هشیاری ما قرار میگیرد. این اراده خود را در قالب صدق و حضور مینمایاند. قصد صداقت داشتن با خود در مواجهه، و تداوم حضور در تجربه فرارونده زندگی از مؤلفههای بهوشیاری اند که ارگانیسم را به سوی وحدت و انسجام هدایت میکنند.
نیما قربانی