هویت و دیالوگ

اگر دیالوگ، نوعی ارتباط بر مبنای موافقت و مخالفت، و پرسش و پاسخ است، چه موجودی حاجت به ارتباط، و یا در شکل پیشرفته آن حاجت به موافقت، مخالفت، پرسشگری، و پاسخ‌دهی دارد؟ سنگ، نه مخالف است و نه موافق، نه سؤالی دارد و نه پاسخی می‌دهد. اینها مشخصه حیات موجودی است که به شکل هوشمندانه و منسجمی در تکاپوی برآوردن نیازهایی است، و هیجان‌هایی را در این فرایند تجربه می‌کند که همچون قطب‌نمایی درونی حرکت به سوی اهداف برآورنده نیازهایش را هدایت می‌کند. به عبارتی دیگر، فقدان حاجت یک موجود، حاجتی برای موافقت، مخالفت، و پرسش و پاسخ به میان نمی‌آورد. وجود نیاز موجد ارتباط است و این ارتباط در عالی‌ترین شکل در قالب دیالوگ نمود می‌یابد. به‌عبارتی دیگر، موجود نیازمند، هوشمند، و هیجانی است که وارد دیالوگ می‌شود. ممکنست باز این سؤال پیش آید که آیا میان حیوانات که موجودات نیازمندی هستند نیز دیالوگ رخ می‌دهد؟ پاسخ بی‌تردید مثبت است، اما این دیالوگ بسیار بدوی و غیرکلامی است چرا که دیالوگ الزاما ماهیت کلامی ندارد. حیوانات دائما در حال جنگ و گریز و در تکاپوی بقا هستند و در این فرایند، اشکال ابتدایی‌ای از موافقت و مخالفت، و پرسش و پاسخ نمایان می‌شود.

بنابراین لازمه دیالوگ، وجود نیاز است. بدیهی است که نیاز، اهداف عملیاتی و رفتاری‌ای را شکل می‌دهد و این اهداف، به مدد هیجان‌هایی که به رفتار سوخت و جهت و سازماندهی می‌دهند دنبال می‌شوند. همگی اینها، به این موجود زنده هوشمند، به خصوص انسان هویت می‌بخشد و این هویت، در اثر نحوه تعامل تکراری نیازها، هیجان‌ها، و نقشه راهی که تجلی عقل است شکل می‌گیرد. این هویت نسبتاً پایدار را کاراکتر می‌نامیم. کاراکتر چیزی نیست جز الگوهای فکری، احساسی، و رفتاری‌ای که نحوه برآوردن نیازها و مدیریت احساسات را معین می‌کنند و گرایش به تکرار دارند.

آیا می‌توان گفت حیات انسانی یعنی دیالوگ میان کاراکترها که هریک برمبنای اهداف و نیازهایشان در مواضع متفاوتی قرار می‌گیرند و حرکت می‌کنند؟ پاسخ آری می‌نماید. هویت هر کاراکتری خود را در قالب مواضع زمان‌مند و مکان‌مند نشان می‌دهد، مواضعی که گرایش به تکرار دارند و به ندرت یا به سختی تغییر می‌کنند. به عبارت دیگر، هیچگاه نمی‌توان یک کاراکتر و مواضع تکراری آن را عاری از فضا و زمان درک کرد. هر کاراکتری خود را در مواضع مکانی و زمانی مشخصی نشان می‌دهد. کاراکترهایی که در دوره اسطوره، دوره سنت، دوره مدرن، و دوره پست مدرن متجلی می‌شوند، و کاراکترهایی که در فضای مکانی خاص خود را نشان می‌دهند، هریک هویت خاصی می‌یابند و بر همین اساس از هم متمایز می‌شوند و روح حاکم بر زمان و مکان، از عوامل اساسی تمایز آنهاست. این کاراکترها در قالب دیالوگ هویت می‌یابند و دیالوگ آنها را می‌سازد و رشد می‌دهد.

از نظرگاهی ذهنی و فاعلی، کاراکتر همان «من» است. وقتی به هویت پایدار آدم‌ها از بیرون می‌نگریم، واژه کاراکتر را به‌کار می‌بریم، و هنگامی‌که از درون فرد به آن نگاه می‌کنیم، آن را «من» می‌نامیم. بدیهی است که من مشخصه حیات انسانی است. اما مقصود از من چیست؟ آن حس پایداری که از خود داریم، عامل تمایز ما از دیگران است، اراده دارد، و آن را محور زندگی خود قلمداد می‌کنیم. نگاه دقیق به این مفهوم روشن می‌کند که من، پدیده‎ای است که حول مفهوم قصه و داستان می‌چرخد. بنابراین، پیش از شناخت مفهوم من، لازم است بفهمیم که داستان چیست.

پرسش بعدی: کاراکتر یا من با اهداف و نیازهای مشخص و در فضا و زمان خاص که هویت‌بخش آن هستند چگونه شناخته می‌شود؟ این مفهوم، در بالاترین سطح از انتزاع، در قالب روایت و داستان قابل درک است. به‌عبارت دیگر، فهم کاراکتر در گرو فهم دیالوگ است و هردو همزاد با مفهوم روایت‎اند.

 

من و داستان: دو روی یک سکه

روایت، مجموعه‌ای از رویدادهاست که در گذر زمان رخ می‌دهند و معنا می‌شوند. رویدادهایی که با اهداف و انگیزه‌های آدم‌ها در مکان و زمان خاصی پیوند می‌خورد و روند پیگیری و تجلی این اهداف، و احساساتِ وابسته به آنها را نشان می‌دهد. سنگ از کوه می‌افتد. این یک رویداد است، نه یک روایت. اما سنگ از کوه افتاد، جاده بسته شد، و من در تب و تاب دیدار فرزند بیمارم به تکاپو افتادم تا جاده را باز کنم. اینجاست که روایت شکل می‌گیرد و آغاز می‌شود.

داستان توضیح نمادین اعمال انسانی در قالب زمان است. داستان، رویدادها را به‌شکلی می‌‎سازد که در آن پیوند و حرکتِ جهت‎دار تجارب و اعمال انسان در طول زمان نمایش داده می‌‎شود. زندگی مجموعه‌ای از تجارب و اعمال است: هنگامی‌که این اعمال را هدف‎دار و انگیخته ببینیم و این تجارب و اعمال هدف‎دار را در گذر زمان به‌هم پیوند بزنیم و معنا کنیم، زندگی را به داستانِ زندگی بدل می‌‎کنیم. از منظر انسانی، زندگی یک داستان است.

برخی بر این پندارند که داستان‎بودن زندگی از جدیت و واقعیت آن می‌کاهد؛ زیرا داستان را امری خیالی و غیرواقعی می‌‎بینند. با اندکی دقت مشخص می‌شود که داستان‌ها همواره از واقعیت‌های درون و برون ما آدم‌ها الهام می‌گیرند. آنچه به‌صورت کلیشه‌ای داستان قلمداد می‌شود، آمیخته‌ای از واقعیت‌های عینی داستان زندگی آدم‌ها و واقعیت آرزوها و ترس‌ها و تجارب درون‌روانی آنهاست. هر حرکت هدف‌دار و نمادین انسانی که توالی زمانی دارد یک داستان است.

در این خصوص، ماهیت و پیامد سینما نیز مهم است. سینما و فیلم از علائق گسترده آدمی است. محور سینما نیز چیزی جز داستان نیست. گرایش آدم‌ها به سینما و داستان انعکاسی از علاقه به زندگی و الهام‌بخشی داستان زندگی دیگران برای زندگی خود است. اما گرایش افراطی به سینما می‌تواند ناشی از ترس از داستان زندگی خود نیز باشد. به جای اینکه غرق زندگی و داستان خود شویم، غرق قصه‌های دیگران می‌شویم. از یک‌سو این قصه‌ها منبع الهام‌اند و از سوی دیگر راهی برای فرار از داستان زندگی خود.

داستان‌ها در تجربه‎ی انسان و در زمان و مکان خاصی رخ می‌‎دهند. این رخدادها معنایی دارند که باید درک شود و زمان و مکان در این معنادهی مؤثر است. داستان عصر امروز با داستانی که هزار سال پیش رخ داده معنای متفاوتی دارد. در درک معنای داستان نظرگاه داستان‎سرا اهمیت بسیار دارد. هر داستانی یک داستان‎سرای آشکار یا پنهان دارد. مهم است که داستان‎سرا صدای سوم‌شخص است یا اول‌شخص (که خود بخشی از داستان است). داستان باید شخصیت‎های انسانی یا شبه‌انسانی داشته باشد. قهرمانان داستان هدف دارند، یعنی چیزی باید در داستان رخ دهد تا قهرمانان را وادارد که بخواهند کاری‎کنند. داستان‎ها عموماً شنونده را کنجکاو و معلق نگاه می‌دارند، (خوب بعدش چی؟! آخرش چی شد؟!). شنونده، مشتاق فهمیدن آخر داستان است: اینکه بالاخره مشکلات و تنش‌ها حل می‌شود یا نه. بنابراین، تعارض هسته‎ی اصلی داستان است. داستانِ بدون تعارض یا مشکل اصلا داستان نیست. هر داستانی درباره‎ی شخصیت‌هایی با اهداف متعارض است که در قالب قواعدی تلاش می‌کنند به‌سوی وحدت حرکت کنند. این قواعد عبارت است از: ۱. صحنه (زمان و مکان)، ۲. رویداد آغازین، ۳. پاسخ درونی، ۴. پیامد، و ۵. واکنش. یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود! در روزگاران قدیم در جنگلی سرسبز… تا اینکه یک روز… .

با این توضیحات درخصوص داستان، مشخص است که زندگی انسانی چیزی جز داستان نیست. آنچه به زندگی معنا می‌دهد، داستان است. از دیدگاه اگزیستانسیالیست‌ها، زندگی فی نفسه معنایی ندارد و این ما هستیم که به آن معنا می‌دهیم. سازوکار معنادهی به زندگی و تجارب آن، داستان است: اگر رویدادهای زندگی را در ذهن به‌هم پیوند نزنیم و آنها را بر اساس قصد و نیت خود و دیگران معنا نکنیم، دیگر زندگی نداریم و درنتیجه داستانی نیز نداریم. زندگی، قصه است و من انسانی، نویسنده و بازیگر این قصه. هسته‎ی مرکزی من چیزی جز داستان نیست. نه تنها من قصه است، بلکه فرایندهایی در من مانند خودشناسی نیز به شکلی روایتی به سازمان‌دهی تجارب انسانی می‌پردازند. بنابراین، خودشناسی از یک منظر یعنی روایت‌گری: روایتی خوب و شفاف از تجارب زندگی که در قسمت‌های بعد توضیح خواهم داد.

اگر قصد نباشد، منی نیز وجود ندارد. اگر من، آن حس پایدار از خود، عامل حرکت در زندگی، و مبنای تمایز ما از دیگران است، در این صورت، من آنی است که معنادهنده و گیرنده رویدادهایی است که بر اساس نیات به هم پیوند می‌خورند. بر اساس دیدگاه جیمز[1]، تمامی برداشت‌ها از واژه‎ی من یا خود را می‌توان در دو مقوله‎ی منِ داننده[2] و منِ دانسته[3] تقسیم کرد[4]. گاهی مراد از من یا خود، عامل پردازش اطلاعات و هدایت رفتار است، حسی فرارونده از آگاهی و عاملیت که تجربه‎ی مستقیم و ابطال‌ناپذیر ماست. همه می‌‎دانیم هشیاری چه حسی است. هر فردی با یک درون‌نگری ساده متوجه یک من در درون خود می‌‎شود: «جوهری بی‌همتا که مُدرِک ادراکات ما، متفکر افکار ما، عامل اَعمال ما، و حسگر احساسات ما است. به این من، من داننده می‌گوییم. اما این داننده چه می‌داند و چه می‌خواهد بداند؟ این من داننده می‌خواهد منی را بداند که در عمل متجلی می‌شود و واقعیت قصه را می‌سازد. به این دیگری، من دانسته می‌گوییم. داننده دانسته را هدایت می‌کند و می‌سازد و در واقع، نویسنده داستان است. دانسته نیز عمل می‌کند، به داننده فیدبک می‌دهد، و قصه را بازی می‌کند.

در جمع، هرگاه از من و یا خود سخن به میان می‌آید، مُراد از آن، یا احساس بی‎واسطه از یک عامل درونیِ پردازنده و شناسنده است (منِ‌داننده)، یا صورت‌بندی‎های نسبتاً پایدار فرد از صفات خود (منِ دانسته). در هر شخص این دو مفهوم در یک مجموعه، اما با محتوا، وضوح، غنا، و ثباتی منحصربه‌فرد قرار می‌‎گیرد. بدیهی است که این دو بُعدِ من با یکدیگر ارتباطی دیالوژیک دارند. من‌ای که با آگاهی و پردازش، تجربه‌های من را می‌شناسد و تصویر، مفهوم، یا داستانی درباره‎ی خود خلق می‌‎کند، و در مقابل تصاویر، مفاهیم، یا داستان‌هایی که ساخته و محقق می‌شوند، فرایند آگاهی و پردازش من داننده را هدایت می‌‎کنند.

رابطه‌ی منِ داننده و دانسته به عنوان قصه‌گو و قصه، یک جاده‌ی دو طرفه است. این دو شکل از من چنان در هم تنیده‌اند و ارتباط متقابل دارند که تعیین تقدم زمانیِ آغازین آنها ناممکن و بی‌حاصل است: همچون سؤال دراین‌خصوص که اول مرغ بوده یا تخم مرغ. نویسنده داستان را می‌نویسد، اما با الهام از داستانی دیگر.

شکل‌گیری داستان زندگی با شکل‌گیری یک منِ پیوسته، متمایز، و عامل در قالب داننده و دانسته یا فاعلی و مفعولی همخوان است. داستان‎سرایی حسی از من به‌عنوان داستان‎سرا را هویدا می‌کند. شواهد پژوهشی نشان می‌‎دهد که حسی از من به‌عنوان داننده یا فاعل در سال دوم زندگی شکل می‎گیرد. کودکان در ۱۸ ماهگی خود را در زندگی عامل و مستقل ادراک می‌کنند. ظهور این من است که راه را برای شکل‎دهی خودانگاره فراهم می‎کند. کودکانی که منِ فاعلی را می‌فهمند، بی‎درنگ خود را به‌عنوان بازیگر داستان خود می‌بینند و اهداف و آرزوهای خود را در قالب این بازی متحقق می‌سازند. منِ دانسته یا مفعولی قهرمان اصلی این داستان است. کودکان در سه یا چهار سالگی، خود قادر به قصه‎گویی می‌شوند و تقریباً در همین زمان است که نظریه‎ی ذهن[5] شکل می‌گیرد. مراد از نظریه‎ی ذهن درک این واقعیت است که دیگران نیز همچون من احساس و آرزو دارند و اعمال آدم‌ها بر اساس این احساسات و آرزوها برانگیخته می‌‎شود. در این سن منِ فاعل یا داستان‎سرا می‌تواند قهرمانانی را خلق‎کند که ممکن است نیات‌شان به اعمال جهت‌دار بدل شود. داستان‌های آغاز زندگی طبیعتاً ساده‌اند. اما به میزانی که کودکان رشد می‎کنند، داستان‌هایشان نیز غنی‎تر می‌شوند. حرکت در جهت غنای داستان، انعکاسی از رشد عقلانی و تغییر در نحوه‎ی درک خود است. غنی شدن داستان به معنای غنی‌تر شدن زندگی فرد است.

نیما قربانی


[1] James, W.(1904/ 1890, pp. 224-290)

[2] self-as-perceiver, I

[3] self-as-object, me

[4] Robins, r. w. et al. (2008)

[5] theory of mind

0 responses on "هویت و دیالوگ"

    Leave a Message

    دکتر نیما قربانی را در کانال‌های زیر دنبال کنید

    Hide picture